جالب ترین مادربزرگ های دنیا +عکس
مادربزرگ ها نمادی از آرامش و مهربانی در خانواده ها هستند و تمامی اعضای خاندان آنها را دوست دارند. معمولا چیزی که از مادربزرگ ها در ذهن انسان نقش می بندند، یک خانم کهنسال است که روی صندلی نشسته و در حال دعا کردن یا بافت لباس برای نوه هایش است. با این حال مادر بزرگ هایی نیز در دنیا هستند که دست به کارهای عجیبی می زنند که از یک خانم کهنسال بسیار بعید است.
مادربزرگ درامر
"ماری هویسدا" 63 ساله مادربزرگی است که علاقه خاصی به موسیقی راک و نواختن جاز و درام دارد. او از 15 سالگی شروع به نواختن این ساز کرده است و از 16 سالگی نیز در گروه های مختلف اجراهای جهانی داشته است. این مادر بزرگ با اینکه این روزها سن بالایی دارد اما هنوز دست از موسیقی نکشیده و به عنوان یکی از پیرترین جاز زن های دنیا شناخته می شود که بیش از نیمی از زندگی اش را صرف نواختن ساز کرده است.
مادربزرگی با دندان های آهنی
"ونگ ژیوبی" مادربزرگی از چین است که دست به کارهای بسیار عجیب می زند. معمولا کهنسالان دندان های محکمی ندارند اما این مادربزرگ با همه متفاوت است زیرا او می تواند یک خودرو را با دندان هایش بکشد. او در سال 2006 و زمانی که 72 سال سن داشت یک خودروی 4تنی را با دندان کشید و دقیقا سال بعدش دو خودرو که جمعا 5 تن وزن داشتند را کشید.
مادربزرگ جودوکار
"کیکو فودوکا" اولین زن در دنیا است که توانسته است به درجه 10 کمربند مشکی در رشته رزمی جودو برسد. او از سن 21 سالگی ورزش را شروع کرد و در همان سن جوانی توانست به بالاترین درجه افتخارات جودو دست پیدا کند. این خانم پس از گرفتن مدرک، مدرسه جودو خود را تاسیس کرد و همانجا استادان بسیاری را تربیت کرد. "فودوکا" چند ماه پیش در سن 99 سالگی در گذشت این در حالی است که او تا شب قبل مرگش در حال آموزش دادن جودو به دانشجویانش بود.
مادر بزرگ چترباز
"پت اواکس" خانم 93 ساله ای است که این روزها رکورددار کهنسال ترین چترباز دنیا را در اختیار دارد. این خانم سال گذشته توانست رکورد قبلی که در دست یک خانم 60 ساله بود جا به جا کند. این مادربزرگ در حالی این کار عجیب را انجام داد که بسیاری می پنداشتند او توانایی بالارفتن از پله را به خاطر ترس از ارتفاع نداشته باشد اما او با پرش از ارتفاع 4000 متری خلاف این تفکرات را به همه ثابت کرد.
مادربزرگ یوگا کار
"بتی کالمن" شاید 83 سال سن داشته باشد اما به مانند یک دختر بچه بدنی نرم و منعطف دارد. او این روزها به عنوان یکی از استادان برتر یوگا در استرالیا شناخته می شود. این خانم از کودکی یوگا را آغاز کرده است و این البته نزدیک به 40 سال است که به استاد این کار تبدیل شده است. او می تواند ساعت ها روی دست خود به صورت معلق در هوا قرار بگیرد و خسته هم نمی شود.
مادربزرگ شکارچی
یک مادربزرگ روسی چندی پیش توانست با دستخالی یک گرگ را از پا در بیاورد و در دنیای اینترنت سر و صدای بسیاری برپا کرد. "آیشات ماکوسودوا" مادربزرگ 58 ساله ای است که در حالی که مشغول سر و سامان دادن به گوسفندانش بود با گرگی گرسنه روبرو شد اما برای محافظت از گوسفندانش تصمیم گرفت به جنگ با گرگ برود. او پس از چند دقیقه جنگ خونین توانست گرگ را با یک تبر از پا دربیاورد ولی گرگ بخشی از دست او را نیز زخمی کرد.
تست شخصیت با بوی مورد دلخواه!
آلن هریس محقق و استاد دانشگاه ، درباره اهمیت رایحه و حس بویایی میگوید:”حس بویایی شما، در مغز و دقیقا در منطقه احساسات اولیه واقع شده است.
به همین علت است که ارتباطات بویایی تشکیل شده در دوران کودکی، میتواند شخصیت رفتاری شما و سازههای ثبت آن را در دوران نوجوانی و جوانی شکل دهد.
آلن هریس محقق و استاد دانشگاه ، درباره اهمیت رایحه و حس بویایی میگوید:”حس بویایی شما، در مغز و دقیقا در منطقه احساسات اولیه واقع شده است.
به همین علت است که ارتباطات بویایی تشکیل شده در دوران کودکی، میتواند شخصیت رفتاری شما و سازههای ثبت آن را در دوران نوجوانی و جوانی شکل دهد.
بنابراین آن بوی خوشی را که حس میکنید لحظات بسیار شادی را برای شما به وجود میآورد ، از بین گزینههای زیر انتخاب کرده و ببینید که ” رایحه ” شخصیت شما چه رنگ و بویی دارد !؟
تذکر :برای شناخت صحیح پاسخ تست و مبهم نبودن . از گزینههای زیر ، فقط یک گزینه را انتخاب نمایید
گزینه یک - بوی کلر در استخرهای بزرگ
گزینه دو - بوی کباب ، همبرگر و …
گزینه سه - بوی سبزه و گل
گزینه چهار - بوی کرمهای ضدآفتاب
گزینه پنج - بوی بچه کوچک
.
.
.
.
.
.
.
پاسخها:
گزینه یک
مطالعات نشان میدهد کسانی که بشدت به بوی تند و تیز کلر در آب استخر علاقه مندند افرادی مخاطره جو و اهل ریسک هستند که مدام به دنبال کسب تجربیات جدید هستند.شما عاشق تجربه کردن و در نتیجه شوکهای غیر آشنایی هستید که یکباره بر شما فرود میآید.
گزینه دو
تحقیقات نشان میدهد که بودن با خانواده برای شما از اهمیت فراوانی برخوردار است و بدین ترتیب همیشه از استرس کمتری نسبت به دیگران بر خوردارید.شما تلاش میکنید تا تمام اوقات فراغت خود را با آنها بگذارنید.
گزینه سه
آیا به خاطر میآورید که همیشه پدرتان را در کارهای مربوط به گل و گیاه و یا مادرتان را برای آماده کردن میز غذا و جمع کردن آن، کمک میکردید؟کسانی که عاشق بوی چمنهای تازه کوتاه شده و یا گل و سبزه هستند، افرادی مسولیت پذیر و دلسوزند و هرگز کاری را در نیمه راه رها نمیکنند. شما با بوی طبیعت زنده اید و این یعنی شادکامی و سرزندگی، یعنی حیات و شما این حیات بدست آمده از طبیعت را با هیچ چیز عوض نمیکنید!
گزینه چهار
شما فردی فعال، برون گرا و با نشاط هستید که شادترین لحظات زندگیتان مربوط به زمانی است که در حال انجام فعالیتی هستید!یک سحرخیز واقعی که با اعتماد به نفس بسیار میتواند روز را به خوبی آغاز کند.
گزینه پنج
بوی شیرخشک بچه همیشه شما را سست میکند و بوی نوزادان معمولا حسی غریب را در شما زنده میکند!حسی که به واسطه آن، خانواده بیش از همه چیز برایتان اهمیت مییابد.شما همانند مادران خانه دار و یا مردانی که عاشق زن و بچه خود هستند، دوست دارید تمام وقت خود را در خانه بگذرانید و از بودن با نوزاد خود لذت میبرید!بوی خوش شیری که همیشه از او میآید، بی اختیار شما را به سمت خانه میکشاند تا بهترین لحظات را با او سپری کنید.شما در خانه بودن، آن هم به دور از هرگونه هیاهو و جنجال را به همه چیز ترجیح میدهید.
ناظم ، تو میکروفون پرسید: کی می دونه پایتخت آمریکا کجاس؟ داد زدیم: واشنگتن!!! گفت: یه مرگ بر آمریکایی بگین که تو واشنگتن بشنون! ما هم یه دادی می کشیدیم که فتق و حلقوممون به لطف رب العالمین سالم موند. ناظم پرسید: کی می دونه حرم آقا امام حسین (ع) کجاس؟ ما داد کشیدیم: کربلا! گفت: حالا یه صلوات بفرستین که آقا تو کربلا بشنون! ما هم یه فریادی می کشیدیم که این بار قالبمون در خطر تهی شدن قرار می گرفت.
گذشت اون روزا.
یاد گرفتیم باید از اون همسایه هایی که ساعت هفت صبح فریاد ما بیدارشون می کرد عذرخواهی کنیم. یاد گرفتیم به هر کس و ناکسی نگیم «برو بمیر! مرگ بر تو!» چرا فکر نکردیم به جای این حرفا داد بزنیم: مرگ بر بی سواد و بی سوادی! مرگ بر عقب افتاده و عقب افتادگی!مرگ بر خونریزی! مرگ بر خشن و خشونت! مرگ بر جنگ ومرگ بر اونی که بیخودی می گه «مرگ………»! ای مرگ بر اونی که به جای عشق و محبت ،یاد داد”مـــــرگــــــــ” اصلن درود و عشق بر خوبی و محبت و صداقت و درود بر خرد و زیبایی “از محبت خوارها گل میشود”
از هرچی مرگ گفتنه خسته شدم
به نام خدایی که یاد او همیشه با مهر محبت و لطف همراه است. و یاد پیامبری که نهایت رحمت و مهربانی بود (امام و الرحمه)
بنام خداوند بخشاینده مهربان
خوب است هر از چند گاهی به خود تلنگوری بزنیم و دنیا را زیباتر ببینیم
موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد و پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد، گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.» مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: «اینقدر پرچانگی نکن.» بعد از گذشت ۱۰ ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید.» یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیاش فروختهام. برای اینکه نگــــران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم
قبل از هرجیز میخواستم یک انتقاد از دید خودم در مورد فیس بوک بگم بعد مطلب رو شما مطالعه کنید که جالب هم هست از دید من هرچیزی که باعث بشه وقت انسان بیهوده بگذره مردود-ه، در نتیجه این سیستم، سیستمی هست که بیش از یک میلیارد نفر رو مشغول خودش کرده و زمانی که از آونها میگیره خیلی ناچیز تر از اونی که بهشون سود و منفعت میرسونه اگر آماری دقیق از زمانی که این افراد در فیسبوک صرف میکنند انشار پیدا کنه این مطلب خودش رو بیشتر نشون میده ۱۰ واقعیت جالب درباره بنیانگذار فیسبوک مارک زاکربرگ، پایهگذار وسیعترین شبکه اجتماعی جهان، حال برای بسیاری از ساکنان کره زمین چهرهای شناخته شده و شخصیتی تحسینبرانگیز است. در این مطلب میتوانید ۱۰ واقعیت جالب درباره زندگی او را بخوانید. مارک زاکربرگ٬ بنیانگذار فیسبوک و از جوانترین میلیاردرهای جهان٬ او از موفقترین انسانهای دنیاست و تا به حال دستآوردهای بزرگی داشته که چشم جهان را خیره کرده است. مارک زاکربرگ انقلابی بزرگ در دنیای ارتباطات آنلاین و آفلاین پدید آورده و امروز بیش از یک میلیارد نفر در سراسر جهان از سرویسی که او پایهگذارش بوده بهره میبرند؛ دنیای بدون فیسبوک دیگر حتی قابل تصور هم نیست. سیانان تکنولوژی به مناسبت زادروز زاکربرگ٬ ۱۰ واقعیت جالب درباره زندگی او را برگزیده که در ادامه میخوانید: ۱) مارک زاکربرگ به کوررنگی مبتلاست؛ کوررنگی قرمز و سبز. او در دیدن و تشخیص این دو رنگ مشکل دارد و احتمالا به همین خاطر است که رنگ غالب در پلتفرم فیسبوک٬ رنگ آبی است. ۲) وقتی او دبیرستانی بود کمپانیهای مایکروسافت و AOL تلاش کردند تا او را استخدام کنند. او در آن روزها سینپس (Synapse) را راهاندازی کرده بود؛ برنامهای که از هوش مصنوعی برای یادگیری از عادتهای موسیقیایی کاربران بهره میگرفت. ۳) مارک تقریبا همه روزها همان تیشرت معروف خاکستری که لوگوی فیسبوک را هم دارد٬ بر تن میکند. او میگوید سرش به اندازه کافی شلوغ است و نمیتواند صبحها وقت زیادی برای انتخاب لباس صرف کند. ۴) اگرچه او خیلی معمولی لباس میپوشد٬ اما گفته که در سال ۲۰۰۹ برای اینکه نشان دهد فیسبوک در روزگار رکود اقتصادی چقدر برای رشد و گسترش کار خود مصمم است٬ هر روز کراوات میزد. ۵) زاکربرگ گیاهخوار است و یک بار گفت که فقط در صورتی گوشت حیوانی را خواهد خورد که خودش آن حیوان را کشته باشد. اما در لیست صفحاتی که او در فیسبوک لایک کرده٬ نام «مکدونالد» را هم میتوان دید. ۶) او با اینکه در طول ۴ سالی که عضو توییتر شده فقط ۱۹ توییت منتشر کرده٬ و آخرین توییتش هم مربوط به ۱۵ ماه پیش است٬ بیش از ۲۲۰ هزار دنبالکننده (فالوئر) در این شبکه اجتماعی دارد. ۷) در اکتبر ۲۰۱۰ به همراه گروهی از کارمندان فیسبوک رفت تا در سینما به تماشای فیلم “شبکه اجتماعی” بنشیند. پس از دیدن فیلم در ابراز نظرهای عمومی او از تصویری که در این فیلم از او ارائه شده انتقاد کرد و گفت ماجرا طوری روایت شده که انگار او فیسبوک را صرفا به این خاطر به وجود آورده که منزلت اجتماعی کسب کند. ۸) مارک یک سگ پاکوتاه سفید و مشهور دارد که اسم Beast را برایش انتخاب کرده. سگ او در فیسبوک بیش از ۱/۵ میلیون فن دارد. ۹) سال گذشته بعضیها از او انتقاد کردند که چرا موقع ازدواج با همسرش٬ پرسیلا چان٬ هدیهای گرانبهاتر از حلقه یاقوت ۲۵ هزار دلاری به وی نداده٬ اگرچه خودش همان زمان ثروتی ۱۹ میلیارد دلاری داشت. ۱۰) هر جای فیسبوک اگر این کاراکترها [۴:۰]@ را در کامنتی وارد کنید و اینتر را بزنید٬ نام او ظاهر خواهد شد.
تعدادی از مطالب زیر بدون سند اما منطقی و گاها از جایی شنیدیم در هر صورت رعات موارد زیر پیشنهاد میشود
بچه که بودیم همسایمون سگ داشتن هر وقت واق واق می کرد داداشم صداشو تقلید می کردو جوابشو می داد …. تا اینکه یه بار زن همسایه از مامانم سراغ سگی که صداش از خونه ما میاد و گرفت واسه جفت گیری با سگش …. مامانم اومد خونه یه بلایی سر داداشم آورد که دیگه فقط صدا ماهی در میاره از اون به بعد
***
یه رفیق دارم اسطوره ی مشکلاته . . . بدشانس . . . بدهکار . . . تنها . . . مشروط . . . یعنی دیگه مشکلی نمونده که این تجربه نکرده باشه . . . زنگ زدم بهش ، میدونید آهنگ پیشوازش چی بود؟؟ همه چی آرومه . . من چقد خوشحالم
***
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺭﻭﺵ ﺣﺮﻑﺯﺩﻧﺘﻮﻥ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ!! ﺍﺩﻣﯽ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ ﯾﻪ ﺟﺰﻭﻩ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺶ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ. دیدم که میگماااا
***
در سه حالت میتونی برای “دیگران” مهم باشی:
۱.خوشگل باشی
۲.پولدار یا مشهور باشی
۳.بمیری.
***
تو مدرسه، بعد از هر امتحان کتابای اون درس رو پاره میکردیم میریختیم وسط خیابون، بعد همون درس هارو تجدید میشدیم. یعنیا، حالا بیا و درستش کن
***
با توجه به سیر صعودی و پرشتاب قیمت لبنیات
این روزها هر چه بیشتر گاو باشی ، بهتر است !
***
وقتی سواره ماشینیم عابر های پیاده خیلی بی فرهنگ به نظر میرسن ،
اما همین که پیاده هستیم ماشین ها خیلی بی شعورن… جریان چیه!؟
***
گفتم مامانم بیاد اینترنت ببینه انقدر هی بچه های مردم بچه های مردم میکنه ، بچه های مردم چه علافای بی تربیتی اند
***
مدرسه : ۳ سیب داریم ، ۲ تای دیگر از علی میگیریم ، حالا چنتا سیب داریم ؟ مشق شب : اگر یک هندوانه ۳ کیلویی را بین ۵ نفر تقسیم کنیم به هر یک چه مقدار میرسد ؟ امتحان : علی ۱۲ موز دارد ، قطار ِ او ۷ دقیقه تاخیر دارد ، وزن خورشید را حساب کنید !
*** با خواهرم رفته بودیم کوله پشتی بخره، مغازه دار کلی واسه کوله تبلیغ می کرد با هیجان،که: ببین خانم این طوری میشه، بعد این زیپو میکشی، حالتش این جوری میشه و… خلاصه بعد کلی تبلیغ، خواهرم گفت : دیگه چی کار میکنه؟! یارو گفت: به اینترنت هم وصل میشه! خانم این چه سوالیه وجدانن؟!چه انتظاری از یه کیف دارید آخه !!
***
یکی از بچه ها میگفت: دیشب (بعد از نصف شب) مرامی یه خانوم مسن رو سوار کردم.. آخرش درآورده پول بده،میگم مرسی برای پول این کارو نکردم… برگشته میگه : غلط کردی، پس برای چی اینکارو کردی عوضی!!-
***
داشتم بدو بدو از پله ها پایین می رفتم که تو پاگرد پله دیدم دختر همسایه داره زور میزنه چمدون گنده رو ببره پایین. گفتم: کمک می خوای؟ گفت: ممنون! چمدونو بلند کردم، زاییدم! ۷۰ کیلو بود! کم نیاوردم و مثل قاطر ۴طبقه رو دویدم تا پایین. به پارکینگ که رسیدم دیدم یارو هنوز بالای پله هاست و از لای نرده ها داره بهت زده نگاه میکنه. گفتم می خوای ببرم بیرون؟! گفت: راستش داشتم می بردم بالا!!! یه همچین همسایه هایی داریم ما
***
یه تبلیغ شامپو گلرنگ هست که پدره میگه :
((تو خونه ما پسرم موهای نرم خوش حالتی داره، دخترم موهای مواج زخیمی داره ، خانومم موهای لخت و نرمی داره و موهای خود من هم خشک و زبر هست اما همه ما با شامپو گلرنگ موهامون رو میشوریم چون برای هر نوع مویی مناسبه))
من خواستم از پشت همین تریبون به این پدر زحمت کش بگم هرچند این شامپو ها خیلی خوب هستند ولی شما با خانوم بچه ها یه روز برید آزمایش ژنتیک بدی زیادم بد نیست ؛
والا این همه تنوع زیاد منطقی نیستا
تصاویر کنسرت چرا یاس از کنسرت علی لهراسبی اخراج شد
اجرای دو سانس علی لهراسبی در کنسرت پاییزی اش با اولین باران شدید تهران مصادف شد. بارش شدید باران و ترافیک طبیعی تهران در چنین هوایی باعث شد خیلی از کسانی که برای این کنسرت بلیت تهیه کرده بودند، با تاخیر به سالن میلاد نمایشگاه بین المللی برسند.
همین مسئله تاخیر یک ساعته در شروع سانس دوم کنسرت لهراسبی را همراه داشت. با وجود این برنامه ها زمانی شروع شد که کل سالن پر شده بودو جای خالی در بین تماشاچیان وجود نداشت.
لهراسبی برخلاف آهنگ هایی که برای تیتراژ سریال های جدی تلویزیونی می خواند، خواننده خشکی به نظر نمی رسید. او کنسرتش را با انرژی آغاز کرد و در سراسر برنامه هوادارانش را به انرژیک بودن تشویق می کرد و حتی در بسیاری از بخش های کنسرت، خودش یک تنه بار شلوغ بازی های برنامه را به دوش می کشید! در زمان هایی هم که هواداران لهراسبی از او تقاضای آهنگ های غمگین و عاشقانه می کردند، به آنها می گفت: «هر چه من می خواهم آهنگ های ریتمیک بخوانم، شما غمگین می خواهید و بعد می گوییداین لهراسبی چرا اینقدر آهنگ های غصه دار می خواند!»
در زمان اجرای قطعه «راهرو» اتفاق عجیبی برای علی لهراسبی افتاد. او در حالی که به اواسط آهنگ رسیده بود، ناگهان مکثی کرد و هاج و واج به نوازنده هایش نگاه کرد اما با خنده رو به تماشاچیان کرد و گفت: «خب مگه چیه یادم رفت!» این عکس العمل جالب لهراسبی با تشویق مردم مواجه شد. شدت این تشویق ها به اندازه ای بود که لهراسبی گفت: «اگر می دانستم اینقدر تشویقم می کنید همه آهنگ ها را فرموش می کردم!»
فاصله ها: آهنگ محبوب لهراسبی
در بخشی از برنامه هواداران علی لهراسبی به صورت یکصدا تقاضای اجرای آهنگ «فاصله ها» را از او کردند. جالب اینکه لهراسبی در پاسخ به این تقاضا گفت: «فاصله ها آهنگ محبوبمن است. خیالتان راحت! اگر امشب آن را نخوانم، خودم از در سالن بیرون نمی روم.»
تیراختور هم تشویق شد!
اجرای قطعه «تصمیم» با تک نوازی فرهاد فخیم یکی از نوازندگان گروه همراه شد. لهراسبی نوازنده «باقلاما» را یکنوازنده دو رگه ایرانی – استانبولی معرفی کرد و به مردم یادآوری کردکه ساز او هم یک ساز ترکی است. همین جمله کافی بود تا بخشی از سالن با شعار «تیراختور، تیراختور» تیم پرطرفدار آذری فوتبال را تشویق کنند!
یاس کنسرت را به هم ریخت
علی لهراسبی قبل از اجرای آهنگ «هنوز عادت به تنهایی ندارم» از حضور یکی از دوستان صمیمی اش در سالن خبر داد و دلیل تاخیر در معرفی این مهمان ویژه را رسیدن به زمان اجرای این آهنگ و تقدیمش به این دوست اعلام کرد. لهراسبی با دست به قسمتی از ردیف اول صندلی ها اشاره کرد و فقط گفت: «یاس!» اعلام همین نام کافی بود که سالن به مرز انفجار برسد. با بلند شدن یاس در مقابل مردم، حدود ۸۰ درصد سالن از جای خود به سمتی که یاس ایستاده بود نیم خیز شدند و ایستاده او را تشویق کردند. از این قسمت برنامه به بعد، در پایان هر آهنگ لهراسبی مردم با فریاد زدن نام یاس باز هم او را تشویق کردند.
مردی از خطه جنوب
در بخشی از برنامه لهراسبی از یک نوازنده مهمان دعوت کرد تا روی استیج بیاید. پوست تیره و موهای فر این نوازنده هر چند برای همه این تصور را به وجود آورد که او یک نوازنده خارجی است اما لهراسبی او را محمد رجب زاده معرفی کرد و از مردم خواست همه جنوبی ها را تشویق کنند. رجب زاده در اواخر برنامه با تک نوازی منحصر به فرد خودش به نوازنده محبوب حاضران در سالن تبدیل شد و برای دقایقی سر آنها را گرم کرد.
همه مهمانان ویژه
جز یاس، مرتضی پاشایی و علی عبدالمالکی و مجید خراطها مهمانان دیگری بودند که برای اجرای لهراسبی به سالن میلاد آمده بودند. افسانه پاکرو، چهره آشنای این شب های تلویزیون هم که به واسطه پخش تکیه بر باد بیشتر از قبل در بین مردم شناخته شده یکی دیگر از مهمانان اجرای سه شنبه شب بارانی علی لهراسبی در سالن میلاد بود.
«یاس» کجا رفت؟
۱۵ دقیقه قبل از اتمام برنامه بنا بر دلایل نامعلوم مدیریت و حراست سالن «یاس» را از سالن برنامه به بیرون هدایت کردند تا عده ای از حاضران اعتراض کنند. نکته جالب توجه ممانعت از عکاسی اهالی رسانه از لحظه بود. «مهران فرهادی» مسئول سالن کنسرت میلاد نمایشگاه درباره این رفتار و این نوع برخورد با این هنرمند به «تماشا» گفت: «این دستور به هیچ وجه از سوی ما ومسئولان سالن نبودو خودمن با ایشان صحبت کردم. به ایشان گفتم تعداد زیادی از حاضران در سالن احتمالا بعد از اتمام برنامه برای گرفتن عکس با شما به سمت تان خواهند آمد. شما هم که در حال اخذ مجوز هستید. مبادا نوع انتشار این عکس ها در فضاهای مجازی مشکلاتی برایتان پیش بیاورد. ایشان به نظر من هنرمند بااستعداد و دوست داشتنی هستند و ما خواستیم اتفاق بدی نیفتد. ایشان هم با توضیحات من گفتند: «با این اوصاف پس بهتر است من بروم.» بعد من باز هم به ایشان گفتم که خدا نکرده این رفتار از سوی شما اینگونه برداشت نشود که من دوست ندارم شما در سالن باشید. ولی ایشان روی موضعشان بودند و گفتند که بهتر است من بروم و رفتند. نوع برخورد ما با ایشان هم کاملا محترمانه بود و قطعا نباید ایشان از دست ما دلخور باشند.»
سنگ متولدین ماهها و خواص درمانی آنها؟!
هر سنگ با متولد ماه خاصی ارتباط بیشتر و بهتری برقرار میکند و میتواند برای درمان بیماریها یا متعادل کردن قوای روحی و دماغی او مثمر ثمر باشد. به خاطر داشته باشید که برای متولدین هرماه، علاوه بر سنگ مخصوص خود او، ممکن است چندین سنگ دیگر هم مفید باشد. شما سنگ ها را چقدر میشناسید و درباره آنها چه اطلاعاتی دارید؟ فروردین الماس، یکی از گرانبهاترین و زیباترین سنگهای موجود در طبیعت با متولدین فروردین ارتباط بیشتری برقرار میکند. این سنگ اعتماد به نفس را افزایش میدهد و احساس شکست ناپذیری را در انسان تقویت میکند.الماس یکی از قدیمی ترین سنگهای موجود در طبیعت است که خاصیت تصفیه کنندگی دارد و مخصوصا روی کارکرد کلیه ها و مثانه اثر مثبتی میگذارد. علاوه بر آن کارایی و قدرت سنگهای دیگر را هم افزایش میدهد. فراموش نکنید متولد هر ماهی هستید و از هر سنگی استفاده میکنید افزودن الماس به گردن بند خود را از یاد نبرید.
هر سنگ با متولد ماه خاصی ارتباط بیشتر و بهتری برقرار میکند و میتواند برای درمان بیماریها یا متعادل کردن قوای روحی و دماغی او مثمر ثمر باشد. به خاطر داشته باشید که برای متولدین هرماه، علاوه بر سنگ مخصوص خود او، ممکن است چندین سنگ دیگر هم مفید باشد. شما سنگ ها را چقدر میشناسید و درباره آنها چه اطلاعاتی دارید؟ فروردین الماس، یکی از گرانبهاترین و زیباترین سنگهای موجود در طبیعت با متولدین فروردین ارتباط بیشتری برقرار میکند. این سنگ اعتماد به نفس را افزایش میدهد و احساس شکست ناپذیری را در انسان تقویت میکند.الماس یکی از قدیمی ترین سنگهای موجود در طبیعت است که خاصیت تصفیه کنندگی دارد و مخصوصا روی کارکرد کلیه ها و مثانه اثر مثبتی میگذارد. علاوه بر آن کارایی و قدرت سنگهای دیگر را هم افزایش میدهد. فراموش نکنید متولد هر ماهی هستید و از هر سنگی استفاده میکنید افزودن الماس به گردن بند خود را از یاد نبرید.
طالع بینی ایتالیایی: شما چه شخصیتی دارید؟؟
طالع بینی ایتالیایی است که با توجه به روز تولدتان تنظیم شده است. کافی است با توجه به روز تولد میلادیتان گروه خود را انتخاب کرده و فالتان را بخوانید.
گروه A به عشق به عنوان مهمترین چیز در زندگی می نگرید و عاشقِ عاشق شدن هستید. عده ای از افراد این گروه به صداقت شخصی که به او علاقه مندند چندان اطمینانی ندارند. از بودن با دوستان لذت میبرید و همواره سعی میکنید تا دوستی وظیفه شناس باشید. به سختی میتوانید احساسات و عواطفتان را کنترل کنید، که البته گاه از نقاط ضعفتان محسوب میشود. کسی که بر قلب و فکرتان تاثیرگذار است، این روزها بسیار به شما کمک خواهد کرد.
گروه B رویاها و جاه طلبی هایتان از مهمترین مسائل زندگیتان به شمار میروند و شما قادرید هرکاری برای تحقق بخشیدن به آنها انجام دهید. به عشق اهمیت می دهید، اما ترجیح میدهید به دنبال شخصی کامل باشید. به سختی به دیگران اعتماد می کنید. به دوستانتان اهمیت میدهید، اما خیلی چیزها را از آنها پنهان میکنید. شما اهل تفکر هستید و همواره هر دو روی سکه را میبینید. شما میتوانید شریک زندگیتان را خوشبخت کنید.
گروه C شما همیشه تصمیم گیری های عقلانی را به تصمیم گیری های احساسی ترجیح میدهید، به همین علت از دوستان زیادی برخوردارید. به زندگی به عنوان یک هدیه ی الهی مینگرید. گروهی از مردم هستند که ایدآل شما محسوب میشوند و شما مایلید تا مدت زمان زیادی را با آنها بگذرانید. به خوبی میتوانید احساسات خود را کنترل کنید اما گاهی تصمیم گیریهای شما اثر منفی بر شریک زندگی و یا دوستانتان میگذارد. بسیار علاقه مندید تا یک شریک زندگی خوب برای همسرتان باشید.
گروه D شما همیشه هدفی برای دنبال کردن در زندگی دارید و همواره آماده اید تا در برآوردن آ رزوهای آنها که دوستشان دارید، کمک کنید. دوستانتان اهمیت زیادی برایتان دارند و شما همیشه آماده ی کمک به آنها هستید. به ندرت میتوانید احساسات خود را کنترل کنید و به همین دلیل گاه مجبور میشوید تا دوباره کاری کنید.
گروه E از آن دسته آدم هایی هستید که دوست دارید عاشق باشید. تصمیم گیری های عاطفی را بر تصمیم گیری های عقلانی ترجیح میدهید. شما زندگی را فقط در خوش گذرانی میبینید و از طرفداران دوست یابی هستید. رویاهای بسیاری در سر دارید، اما چندان در جهت تحقق آنها تلاش نمیکنید و شاید همین مسئله جزء نقاط ضعف شما باشد. با کسی که از نظر شما شخصی کامل است برخورد خواهید کرد
آیا معنی زیبای ماه های ایرانی را می دانید؟!
فروردین؛ فروردهای پاکان فروردین نام نخستین ماه از فصل بهار و روز نوزدهم هر ماه در گاه شماری اعتدالی خورشیدی است. در اوستا و پارسی باستان فرورتینام، در پهلوی فرورتین و در فارسی فروردین گفته شده که به معنای فروردهای پاکان و فروهرهای ایرانیان است. بنا به عقیده پیشینیان، ده روز پیش از آغاز هر سال فروهر در گذشتگان که با روان و وجدان از تن جدا گشته، برای سرکشی خان و مان دیرین خود فرود می آیند و ده شبانه روز روی زمین به سر میبرند. به مناسبت فرود آمدن فروهرهای نیکان، هنگام نوروز را جشن فروردین خوانده اند. فروهران در ده روز آخر سال بر زمین هستند و بامداد نوروز پیش از بر آمدن آفتاب، به دنیای دیگر میروند
اردیبهشت؛ طبیعت اردیبهشت نام دومین ماه سال و روز دوم هر ماه در گاهشماری اعتدالی خورشیدی است. در اوستا اشاوهیشتا و در پهلوی اشاوهیشت و در فارسی اردیبهشت گفته شده که کلمهای است مرکب از دو جزء: جزء اول “اشا” از جمله لغاتی است که معنی آن بسیار منبسط است، راستی و درستی، تقدس، قانون و آئین ایزدی، پاکی…. و بسیار هم در اوستا به کار برده شده است. جزء دیگر این کلمه که واژه “وهیشت” باشد. صفت عالی است به معنای بهترین، بهشت فارسی به معنی فردوس از همین کلمه است. در عالم روحانی نماینده صفت راستی و پاکی و تقدس اهورامزداست و در عالم مادی نگهبانی کلیه آتش های روی زمین به او سپرده شده است. در معنی ترکیب لغت اردیبهشت “مانند بهشت” هم آمده است.
خرداد؛ طبیعت خرداد نام سومین ماه سال و روز ششم در گاهشمار اعتدالی خورشیدی است. در اوستا و پارسی باستان هئوروتات ،در پهلوی خردات و در فارسی خورداد یا خرداد گفته شده که کلمه ای است مرکب از دو جزء: جزء هئوروه که صفت است به معنای رسا، همه، درست و کامل. دوم تات که پسوند است برای اسم مونث، بنابراین هئوروتات به معنای کمال و رسایی است. ایزدان تیر و باد و فروردین از همکاران خرداد میباشند. خرداد نماینده رسایی و کمال اهورامزداست و در گیتی به نگهبانی آب گماشته شده است.
تیر؛ تماشای جنگل در جزیره تیر نام چهارمین ماه سال و روز سیزدهم هر ماه گاهشماری اعتدالی خورشیدی است. در اوستا تیشریه، در پهلوی تیشتر و در فارسی صورت تغییر یافته آن یعنی تیر گفته شده که یکی از ایزدان است و به ستاره شعرای یمانی اطلاق میشود. فرشته مزبور نگهبان باران است و به کوشش او زمین پاک، از باران بهره مند میشود و کشتزارها سیراب میگردد. تیشتر را در زبان های اروپایی سیریوس خوانده اند. هر گاه تیشتر از اسمان سر بزند و بدرخشد مژده ریزش باران میدهد. این کلمه را نباید با واژه عربی به معنی سهم اشتباه کرد.
مرداد؛ جنگل مرداد نام پنجمین ماه سال و روز هفتم هر ماه در گاهشماری اعتدالی خورشیدی است. در اوستا امرتات ،در پهلوی امرداد و در فارسی امرداد گفته شده که کلمه ای است مرکب از سه جزء:اول “ا” ادات نفی به معنی نه، دوم “مرتا” به معنی مردنی و نابود شدنی نیست و سوم تات که پسوند و دال بر مونث است. بنابراین امرداد یعنی بی مرگی و آسیب ندیدنی یا جاودانی. پس واژه “مرداد” به غلط استعمال میشود. در ادبیات مزدیسنا امرداد یکی از امشاسپندان است که نگهبانی نباتات با اوست. در مزدیسنا شخص باید به صفات مشخصه پنج امشاسپند دیگر که عبارتند از: نیک اندیشی، صلح و سازش، راستی و درستی، فروتنی و محبت به همنوع، تامین اسایش و امنیت بشر مجهز باشد تا به کمال مطلوب همه که از خصایص امرداد است نایل گردد.
شهریور؛ جنگل شهریور نام ششمین ماه سال و روز چهارم هر ماه در گاهشماری اعتدالی خورشیدی است. در اوستا خشتروئیریه، در پهلوی شتریور و در فارسی شهریور میدانند. کلمه ای است مرکب از دو جزء: خشتر که در اوستا و پارسی باستان و سانسکریت به معنی کشور و پادشاهی است و جزء دوم صفت است از ور به معنی برتری دادن وئیر یه یعنی برگزیده و آرزو شده و جمعاً یعنی کشور منتخب یا پادشاهی برگزیده . این ترکیب بارها در اوستا به معنی بهشت یا کشور آسمانی اهورامزدا آمده است. شهریور در جهان روحانی نماینده پادشاهی ایزدی و فر و اقتدار خداوندی است و در جهان مادی پاسبان فلزات. چون نگهبانی فلزات با اوستاو را دستگیر فقرا و ایزد رحم و مروت خوانده اند. روایت شده است شهریور آزرده و دلتنگ میشود از کسی که سیم و زر را بد به کار اندازد یا بگذارد که زنگ بزند.
مهر؛ محیط زیست در سانسکریت میترا، در اوستا و پارسی میثر و در پهلوی میتر و در فارسی مهر گفته میشود. که از ریشه سانسکریت آمده به معنی پیوستن. اغلب خاورشناسان معنی اصلی مهر را واسطه و میانجی ذکر کرده اند. مهر واسطه است میان آفریدگار و آفریدگان. میثره در سانسکریت به معنی دوستی و پروردگار و روشنایی و فروغ است و در اوستا فرشته روشنایی و پاسبان راستی و پیمان است. مهر ایزد هماره بیدار و نیرومند است و برای یاری کردن راستگویان و بر انداختن دروغگویان و پیمان شکنان در تکاپوست. مهر از برای محافظت عهد و پیمان و میثاق مردم گماشته شده است. از این رو فرشته فروغ و روشنایی نیز هست که هیچ چیز ار او پوشیده نمیماند. برای آن که از عهده نگهبانی بر آید اهورامزدا به او هزار گوش و ده هزار چشم داده است. مقام مهر در بالای کوه “هرا” است، انجایی که نه روز است و نه شب، نه گرم است و نه سرد، نه ناخوشی و نه کثافت .مهر از آنجا بر ممالک آریایی نگران است. این آرامگاه خود به پهنای کره زمین است یعنی مهر در همه جا حاضر است و با شنیدن آوای ستمدیدگان آگاه گشته به یاری آنان میشتابد.
آیین مهر در دین مسیح نیز مشهود است. ایزد مهر در اصل بجز ایزد خورشید بوده است اما بعدها آندو را یکی دانسته اند. مورخان یونانی مهر را به نام میترس یاد کرده اند و کر کرده اند که ایرانیان خورشید را به اسم “میترس” میستایند.از این خبر پیداست که در یک قرن پیش از میلاد مسیح آندو با یکدیگر مخلوط شده اند. نگهبانی ماه هفتم و روز شانزدهم هر ماه را به عهده ایزد مهر است.
آبان؛ محیط زیست در اوستا آپ در پارسی باستان آپی و در فارسی آب گفته میشود. در اوستا بارها “آپ” به معنی فرشته نگهبان آب استعمال شده و همه جا به صیغه جمع آمده است. نام ماه هشتم از سال خورشیدی و نام روز دهم از هر ماه را، آبان می دانند. ایزد آبان موکل بر آهن است و تدبیر امور و مصالح ماه به او تعلق دارد. به سبب آنکه “زو” که یکی از پادشاهان ایران بود در این روز با افراسیاب جنگ کرده، او را شکست داده، تعاقب نمود و از ملک خویش بیرون کرد، ایرانیان این روز را جشن می گیرند، دیگر آنکه چون مدت هشت سال در ایران باران نبارید مردم بسیار تلف گردیده و بعضی به ملک دیگر رفتند. عاقبت در همین روز باران شروع به باریدن کرد و بنابراین ایرانیان این روز را جشن کنند. آفتاب در این ماه در برج عقرب یا کژدم قرار میگیرد.
آذر؛ محیط زیست در اوستا آتر، آثر، در پارسی باستان آتر، در پهلوی آتر، و در فارسی آذر میگویند. آذر فرشته نگهبان آتش و یکی از بزرگتری ایزدان است. آریائیان(هندوان و ایزدان) بیش از دیگر اقوام به عنصر آتش اهمیت می دادند. ایزد آذر نزد هندوان ،آگنی خولنده شده و در “ودا” (کتاب کهن و مقدس هندوان) از خدایان بزرگ به شمار رفته است. آفت اب در این ماه در برج قوس یاکماندار قرار می گیرد.
دی؛ زمستان، یخ ، برف رودخانه در اوستا داثوش یا دادها به معنی آفریننده، دادار و آفریدگار است و غالبا صفت اهورامزدا است و آن از مصدر “دا” به معنی دادن و افریدن است. در خود اوستا صفت دثوش (=دی)برای تعیین دهمین ماه استعمال شده است. در میان سی روز ماه، روزهای هشتم و بیست و سوم به دی (آفریدگار،دثوش) موسوم است. برای اینکه سه روز موسوم به “دی” با هم اشتباه نشوند نام هر یک را به نام روز بعد میپیوندند. مثلا روز هشتم را “دی باز” و روز پانزدهم را “دی بمهر” و….دی نام ملکی است که تدبیر امور و مصالح روز و ماه دی به او تعلق دارد.
بهمن؛ برف در اوستا وهومنه ،در پهلوی وهومن، در فارسی وهمن یا بهمن گفته شده که کلمه ای است مرکب از دو جزء: “وهو” به معنی خوب و نیک و “مند” از ریشه من به معنی منش: پس یعنی بهمنش، نیک اندیش، نیک نهاد. نخستین آفریده اهورامزدا است و یکی از بزرگترین ایزدان مزدیسنا. در عالم روحانی مظهر اندیشه نیک و خرد و توانایی خداوند است. انسان را از عقل و تدبیر بهره بخشید تا او را به آفریدگار نزدیک کند. یکی از وظایف بهمن این است که به گفتار نیک را تعلیم می دهد و از هرزه گویی باز میدارد. خروس که از مرغکان مقدس به شمار میرود و در سپیده دم با بانگ خویش دیو ظلمت را رانده، مردم را به برخاستن و عبادت و کشت و کار میخواند، ویژه بهمن است. همچنین لباس سفید هم از آن وهمن است. همه جانوران سودمند به حمایت بهمن سپرده شده اند و کشتار در بهمن روز منع شده است. بنا به نوشته ابوریحان بیرونی جانوران سودمند به حمایت بهمن سپرده شده اند و کشتار در بهمن روز منع شده است. بهمن اسم گیاهی است که به ویژه در جشن بهمنجه خورده میشود و در طب نیز این گیاه معروف است.
اسفند؛ دویدن در برف زمستانی در اوستا اسپنتا آرمیتی، در پهلوی اسپندر، در فارسی سپندار مذ، سفندارمذ، اسفندارمذ، و گاه به تخفیف سپندار و اسفند گفته شده که کلمه ای است مرکب از دو جزء: سپند، که صفت است به معنی پاک و مقدس، یا ارمئتی هم مرکب از دو جزء: اول آرم که قید است به معنی درست، شاید و بجا. دوم متی از مصدر من به من معنی اندیشیدن. بنابراین ارمتی به معنی فروتنی، بردباری و سازگاری است و سپنته آرمتی به معنی بردباری و فروتنی مقدس است.
در پهلوی آن را خرد و کامل ترجمه کرده اند. سپندارمذ یکی از امشاسپندان است که مونث و دختر اهورامزدا خوانده شده است. وی موظف است که همواره زمین را خرم ، آباد، پاک و بارور نگه دارد، هر که به کشت و کار بپردازد و خاکی را آباد کند خشنودی اسپندارمذ را فراهم کرده است و آسایش در روی زمین سپرده به دست اوست و خود زمین نیز نماینده این ایزد بردبار و شکیباست و مخصوصاً مظهر وفا و اطاعت و صلح و سازش است. بیدمشک گل مخصوص سپندارمذ میباشد
گوشه ایی از فرهنگ لغت خدمت سربازی ! (طنز)
آشخور: کسی که دوره آموزش رو میگذرونه – ناشی – بی درجه – (مشخصه:کچل-لباس خاکی)
پایه بوق: صفر کیلومتر – کسی که تازه آموزشیش تموم شده – (مشخصه اصلی:موی کوتاه اما نه کچل- درجه کج)
کج بان : همان پایه بوق – منتظر درجه (در اصل) -به دلیل خط کجی که به جای درجه بر دوش می زنند به این نام معروفند
درجه چسب زخم: همان درجه کجی که بعنوان انتظار درجه می زنند
پایه بالا : ریش سفید سربازان! – معادل سال بالایی دوران دانشگاه – (مشخصه: موی معمولی-درجه دارد)
آشخور: کسی که دوره آموزش رو میگذرونه – ناشی – بی درجه – (مشخصه:کچل-لباس خاکی)
پایه بوق: صفر کیلومتر – کسی که تازه آموزشیش تموم شده – (مشخصه اصلی:موی کوتاه اما نه کچل- درجه کج)
کج بان : همان پایه بوق – منتظر درجه (در اصل) -به دلیل خط کجی که به جای درجه بر دوش می زنند به این نام معروفند
درجه چسب زخم: همان درجه کجی که بعنوان انتظار درجه می زنند
پایه بالا : ریش سفید سربازان! – معادل سال بالایی دوران دانشگاه – (مشخصه: موی معمولی-درجه دارد)
تیمسار وظیفه ها: پایه بالاترین فرد در میان افسران وظیفه منطقه- کسی که هم درجه و هم سابقه اش بیشتر از تمام وظیفه های منطقه است
بابا خدمتی!: کسی که یکسال از اتمام آموزش و ورودش به محل خدمت گذشته باشد.
پسر خدمتی: کسی که یکسال با باباخدمتی خود تفاوت دوره داشته باشد!
موهات شونه خور شده: به کسی که کم کم در حال خروج از پایه بوقی است می گویند. یعنی که کم کم موهایت بلند شده و داری پایه بالا میشوی
جیم فنگ: دو دره بازی
پا بچسبون : احترام بگذار ( کنایه از کوبیدن کفشها به هم به نشان ادای احترام)
صدای پوتینهات رو نشنیدم! : یعنی احترام خوبی نگذاشتی- گاه به شوخی بین دو دوست هم گفته میشود
۲۰ قسمت از بدنتون که احتیاجی ندارید!
1. ارگان ومرونازال VOMERONASAL ORGAN: یا ارگان جاکوبسون که حفره ای است در پل های بینی دو سمت با گیرنده های شیمیایی که در انسان عملکردی ندارند. در جانوران پست تر وظیفه درک ماده شیمیایی فرومون رو بر عهده دارند
۲٫ عضلات خارجی گوش: ۳ عضله هستند که در بخش خارجی گوش واقع شده اند و در سایر حیوانات نظیر خرگوشها و سگها، وظیفه حرکت مستقلانه گوش از سر را بر عهده دارند. اما انسانها هنوز دارای آن هستند و توسط این عضلات است که بعضی از افراد میتوانند گوششان را تکان دهند
۳٫ دندان عقل: در انسانهای اولیه که مقادیر زیادی از گیاهان رو جهت به دست آوردن انرژی مصرف میکردند داشتن یک جفت اضافه دندان آسیا در هر فک مفید به نظر میرسید اما در انسانهای امروزی که انواعی از غذاها را مصرف میکند، زیاد ضروری به نظر نمیآید
1. ارگان ومرونازال VOMERONASAL ORGAN: یا ارگان جاکوبسون که حفره ای است در پل های بینی دو سمت با گیرنده های شیمیایی که در انسان عملکردی ندارند. در جانوران پست تر وظیفه درک ماده شیمیایی فرومون رو بر عهده دارند
۲٫ عضلات خارجی گوش: ۳ عضله هستند که در بخش خارجی گوش واقع شده اند و در سایر حیوانات نظیر خرگوشها و سگها، وظیفه حرکت مستقلانه گوش از سر را بر عهده دارند. اما انسانها هنوز دارای آن هستند و توسط این عضلات است که بعضی از افراد میتوانند گوششان را تکان دهند
۳٫ دندان عقل: در انسانهای اولیه که مقادیر زیادی از گیاهان رو جهت به دست آوردن انرژی مصرف میکردند داشتن یک جفت اضافه دندان آسیا در هر فک مفید به نظر میرسید اما در انسانهای امروزی که انواعی از غذاها را مصرف میکند، زیاد ضروری به نظر نمیآید
۴٫ دنده گردنی: حدود یک درصد از مردم یک جفت دنده اضافی در بالای دندهای خود (در بخش گردن) دارند که به نظر میرسد باقیمانده از اجداد خزنده ما باشد. این دنده میتواند در این افراد مشکلات عروقی یا عصبی ایجاد کند
۵٫ پلک سوم: در اکثر پرندگان و پستانداران یک لایه محافظ به عنوان پلک سوم بر روی چشمشان وجود دارد که وظیفه حفاظت از چشم و خروج شن ریزه و گرد و غبار را از چشم بر عهده دارد. باقی مانده این پلک در انسان به صورت یک چین نازک در گوشه داخلی چشم وجود دارد.
۶٫ تکمه یا نقطه داروین: اگر لبه خارجی لاله گوش خود رو لمس کنید به یک برجستگی برمیخورید که به نام دکمه داروین مشهور است. در حیواناتی نظیر خرگوش این تکمه در انتهای گوشها قرار دارد و وظیفه فوکوس صداهای دور را روی گوش بر عهده دارد.
۷٫ عضله زیر ترقوه: عضله کوچکی که در زیر شانه قرار دارد و از دنده اول به ترقوه کشیده شده است و در صورتی برای انسان مفید بود که هنوز بر روی ۴ پا راه میرفت. البته بعضی از مردم این عضله را ندارند و بعضی نیز یک جفت از آن را دارند.
۸٫ عضله پالماریس (خیاطه): عضله بلند و نازکی که از زانو به کمر کشیده شده و ۸۹ درصد مردم دارای این عضله هستند. این عضله در جانوران پست تر در آویزان شدن و بالا رفتن از درخت بسیار مهم است. جراحان معمولا این عضله رو در جراحی های ترمیمی عضلات برداشته و از آن استفاده میکنند.
۹٫ نوک پستان در مردان: مجاری شیری قبل از اینکه هورمون جنسی مردانه (تستوسترون) در جنین باعث ایجاد صفات مربوط به جنس مذکر بشود به وجود میآیند. مردان دارای بافت پستانی هستند اما عملا استفادهای از آنها نمیکنند.
۱۰٫ عضلات صاف کننده مو: در بسیاری از جانوران این عضلات که در قاعده موهای بدن واقع شده اند وظیفه سیخ کردن موهای جانور را در هنگام بروز خطر دارند تا جانور بتواند از آن به عنوان ترساندن مهاجم استفاده کند.
۱۱٫ زائده آپاندیس: یک لوله عضلانی باریک در روده بزرگ که در به نظر میرسد باقی مانده بخش از روده جانوران باشد که وظیفه هضم سلولز غذا (گیاهان) را بر عهده داشته باشد. اما در انسان بیشتر حاوی گلبول های سفید و غدد لنفاوی است.
۱۲٫ موهای بدن: ابروها در جلوگیری از ورود عرق به چشم ها و موها در آقایان در انتخاب جنسی نقش دارند. اما به نظر میرسد اکثر موها در بدن نقش موثری را ایفا نمیکنند
۱۳٫ دنده سیزدهم: در شامپانزه ها و گوریل ها ۱۳ جفت دنده وجود دارد در حالی که در انسانها ۱۲ جفت. اما ۸ درصد از مردم دارای جفت دنده سیزدهم هستند که به نظر نمیرسد عملکردی را در آنها ایفا کند
۱۴٫عضله کف پایی: به نظر میرسد در جانوران پست تر وظیفه چنگ شدن و قلاب شدن پاها به شاخه ها را بر عهده داشته است . اما در انسان به نظر میرسد فقط کمی کف پا را به پایین خم میکند. در ۹ درصد مردم این عضله وجود ندارد
۱۵٫ رحم مردانه: باقی مانده از ارگان تناسلی زنانه که از غده پروستات مرد آویزان است
۱۶٫ انگشت پنجم پا: در پریماتها و پستانداران پست تر انگشتان پا وظیفه چنگ زدن و آویزان شدن از شاخه ها را بر عهده داشته اند.. اما انسانها احتیاج به انگشتان بزرگ پا دارند تا بتواندد با آنها ایستاده راه رفته و تعادل خود را حفظ کنند. لذا به نظر میرسد انگشت پنجم یا کوچکترین انگشت پا نقش اصلی در این مورد ایفا نکند.
۱۷٫ وازدفران (لوله منی) زنان: ارگان تکامل نیافته مردانه که انتهای در کنار تخمدانها قرار دارد. فاقد عملکرد است
۱۸٫ عضله هرمی (پیرامیدال) : حدود ۲۰ درصد افراد این عضله مثلثی، کوچک و شبیه کیسه را که در استخوان شرمگاهی (پوبیس) است ندارند. به نظر میرسد این عضله باقی ماندهای از کیسه در جانوران کیسه دار باشد.
۱۹٫ استخوان دنبالچه (کوکسیس): مجموعه چند مهره به هم جوش خورده کوچک که درا نتهای ستون مهره ها واقع شده و در پستانداران دیگر وظیفه حفظ تعادل و ارتباط را بر عهده دارد. اما در انسان نقشی را بر عهده ندارد.
۲۰٫ سینوسهای اطراف بینی: به نظر میرسد در انسانها نخستین این سینوسها سرشار از مخاط بویایی بوده تا به این ترتیب حس بویایی آنها را تقویت کرده و آنها را از خطرات حفظ کند. اما نقش انها در انسان امروزی به شکل دهی به صورت، گرم کردن هوای ورودی به ریه ها و سبکتر شدن سر کمک میکند. التهاب این سینوسها باعث سینوزیت میشود.
اگر همسر پولدار ندارید،خودتان پولدارش کنید
اگر بخواهیم روراست باشیم باید بگوییم در این روزها بیشتر دختران جوان آرزو دارند آن شاهزاده اسبسواری که به همسر شان میآید پولدار باشد؛
اما خب خیلیهایشان هم میدانند که پولدار بودن ضامن خوشبختی نیست پس ترجیح میدهند با یک مرد با شخصیتتر ازدواج کنند ولی همیشه در ته ذهنشان آرزوی یک زندگی مرفه و بدون دغدغه وجود دارد؛ ما میخواهیم به شما بگوییم اگر شوهرتان پولدار نیست اصلا مهم نیست چون خود شما میتوانید به او کمک کنید تا او هم به جرگه مردان مرفه بپیوندد؛ نقش خود را دستکم نگیرید، میتوانید با یک مدیریت خوب وضعیت اقتصادی خانواده را متحول کنید به خصوص در این روزها که با هزینههای سرسامآور، کمتر خانوادهای قدرت پسانداز را دارد و ذخیره یک پسانداز امن و مطمئن بدون استفاده از مراکز مالی کمی بعید و در حالت خوشبینانه زمانبر به نظر میرسد پس شما باید با مدیریت درست مخارج کارها همه چیز را متحول کنید.
قرار پولدار شدن بگذارید
همه ما طرز تفکر خاصی درباره پول و پولدار شدن داریم و همین تفکر به صورت ناخودآگاه در زندگی دنبال میشود. این نوع طرز تفکر، میتواند شما را به پول نزدیکتر کرده یا از آن دورتر کند.
برای بیشتر ما که همیشه در طول زندگی خود عباراتی مانند: «ما قدرت خرید آن را نداریم»، «من که پول چاپ نمیکنم»، «هیچ کسی نیست که هم پولدار باشد و هم خوشحال» را از زبان اطرافیانمان میشنویم، به این نتیجه میرسیم که پسانداز پول کار دشواری است؛ اما نباید با این طرز تفکر غلط برای خود محدودیت ایجاد کنید؛ بنابراین اگر در زندگی خود به دنبال موفقیت هستید، نحوه تفکر خود روی پول و افراد پولدار را تغییر دهید و سعی کنید به همراه همسرتان برنامهای عملی برای رسیدن به آن تنظیم کنید.
راه ارزان خریدن را یاد بگیرید
سایتهایی وجود دارند که میتوان خدمات، جنسها و محصولات را با تخفیف خرید؛ سایتهایی که به عنوان سایتهای تخفیف گروهی شناخته میشوند؛ در این سایتها کالایی با تخفیف بسیار بالا برای مدت محدودی برای فروش روی سایت قرار میگیرد و اگر تعداد مشخصی از بازدیدکنندگان سایت از آن کالا سفارش دهند، آن سفارش قطعی شده و کالاهای سفارش داده شده برای خریداران ارسال میشود اما اگر تعداد خریداران به اندازه کافی نرسد، خرید کنسل میشود.
اگر بتوانید خدمات و کالاهای مورد نیازتان را از این سایتها بخرید در مخارج خانه صرفهجویی میشود و پایان هر ماه پسانداز قابل ملاحظهای برای خانواده به وجود میآید که هم میتواند به شما و هم همسرتان آرامش مالی دهد. با یک جستوجوی ساده در اینترنت میتوانید این سایتها را پیدا کنید، البته حواستان به کلاهبرداریها هم باشد.
از فروشگاههای بزرگ خرید نکنید
یک پیشنهاد دیگر این است که از فروشگاههای بزرگ و زنجیرهای خرید نکنید، چون وقتی پا به چنین فروشگاههایی میگذارید در آن جا هرچه هست جارو میکنید و تازه پای صندوق میفهمید چی کارکردهاید و باید چقدر پول دهید، بنابراین اول از همه سعی کنید برای خودتان یک فهرست خرید آماده کنید و تصمیم بگیرید فقط چیزهایی را که در فهرست است بخرید، ،همچنین اگر مصرف بالایی دارید، میتوانید ازعمدهفروشیها خرید کنید تا ارزانتر شود یا حتی میتوانید از عمده فروشی مثلا یک کارتن پودررختشویی بخرید و آن را با مادر یا مادرشوهر خود قسمت کنید و پول آن را نصف بپردازید.
پول خردهای ارزشمند
معمولا اگر در جیب مردها پول خرد وجود داشتهباشد همه را بیهوده خرج میکنند بدون اینکه هیچ یک از احتیاجات خانه را برآوردهکردهباشند؛ شما میتوانید با شوهرتان قرار بگذارید که همه این پولها را جمع کنید تا در آخر هر ماه یک پول حساب نشده برای پس انداز به وجود بیاید مثلا میتوانید یک قلک بخرید و هر چی پول خرد است در آن بریزید و البته باید شما پول خردهای شوهرتان را هم بگیرید چون به احتمال زیاد او فراموش خواهد کرد که پول خردهایش را در قلک بیندازد. با این کار هم دیگر با پول خردهها هله هوله نمیخرید و که چاق شوید و هم سلامتتان به خطر نمیافتد.
تخصص شوهر شما چیست؟
با چند سال زندگی با شوهرتان آنقدر شناخت از او به دست میآورید که بفهمید در چه زمینهای بیشتر تخصص دارد و استعدادش در کجاست؛ شما به عنوان فردی که او را از بیرون میبینید باید بکوشید جنبههای مثبت او را تقویت کرده، موارد ضعیف را در اولین فرصت ممکن شناسایی و کمک به اصلاح آنها کنید تا بتواند در بهترین حرفهای که میتواند فعالیت کرده ودرآمد بیشتری کسب کند، همچنین باید به او کمک کنید برای خود نقشهای برای تبدیل شدن به فردی برجسته در حرفه خود بسازد تا هم شما و هم خودش بتوانید رشدش را در کار ارزیابی کنید.
به او قدرت ارتباط بدهید
حتما در اطراف همسرشما افراد با نفوذ یا همکارهای خاص وجود دارند که میتوانند به پیشرفت حرفه ای او کمک کنند؛ کسانی که تخصص خاصی دارند و میتوانند به متخصص شدن بیشتر او کمک کنند یا افرادی که ارتباطات اجتماعی وسیعی دارند و میتوانند همسر شما را با افراد بیشتر آشنا کنند و به او قدرت ارتباط را بدهند یا رئیس و کارفرمای او که نقشی مستقیم در پیشرفت کاریاش دارد؛ شما باید اول از همه اینگونه افراد را شناسایی کرده و بعد با همسرتان در مورد آنها صحبت کنید همچنین شما میتوانید به شوهرتان پیشنهاد دهید تا اگر صلاح میداند با آنها رفت و آمد خانوادگی ترتیب دهید مثلا اینکه با مشورت شما و تشخیص شوهرتان یک شب شام آنها را دعوت کنید.
به او جهت دهید
در یک فرصت مناسب با همسرتان صحبت کنید و از او بپرسید کدام مهارت است که اگر آن را در خود تقویت کند، بیشترین اثر مثبت را در حرفهاش به جا میگذارد؟ پاسخی که به این سؤال میدهد را به عنوان یک هدف بنویسید وبه کمک خودش برای آن یک ضربالعجل تعیین کنید. با هم طرح و نقشهای بکشید، مثلا اینکه آیا لازم است مقداری پسانداز را صرف کلاسهای آموزشی کند یا نیاز به کمی فراغت برای مطالعه بیشتر دارد؟ شما میتوانید با فراهم کردن شرایط او در رسیدن به هدف یاری کنید پس یادتان نرود که این کلید واقعی رسیدن به موفقیت شغلی است و موفقیت شغلی یعنی درآمد بیشتر.
لباس را ۶ ماه زودتر بخرید
بیشتر خانمها عاشق خرید کردن از فروش فوق العادهها و حراجها هستند اما اگر شما جزو این دسته نیستید فراموش نکنید که یکی از بهترین مسیرهای پس انداز است. حراجهای فصلی و فروشهای فوقالعاده برای شما فرصتی است که هم جنس خوب بخرید و هم پول زیادی نپردازید.کافی است هر چه را که میخواهید بخرید ۶ ماه زودتر بخرید، یعنی برای زمستان سال بعد از حراجیهای بهمن امسال استفاده کنید در این حالت میتوانید با نصف قیمت به راحتی پوشاک خودتان و شوهرتان را مهیا کنید همچنین نگران از مد افتادن هم نباشید اگر ساده بخرید همیشه برازنده خواهید بود.
خرج و مخارجتان را یادداشت کنید
اگر شوهرتان یا حتی خودتان اهل بیحساب خرج کردن هستید به شدت توصیه میکنیم هر دوی شما تمام هزینههای خود از کوچکترین خریدهای روزانه گرفته تا بزرگترین خرجهای عمده را در دفتری مخصوص بنویسید تا بتوانید به همراه هم هزینه را کنترل و مدیریت کنید. اگر هر ماه همه چیز را یادداشت کنید مقایسه ماهانه هزینهها شما را در کنترل آنها موفقتر خواهد کرد. با این کار میفهمید روی چه کاری بیشتر از حد مجاز خرج کردهاید، دنبال دلیلش میگردید و سعی میکنید اوضاع دوباره عادی شود.
نماز
برخی از کارشناسان معتقدند نماز خواندن تنها غذای روح انسان نیست بلکه جسم انسان ها را نیز تقویت می کند و آن ها را در مبارزه با مشکلات روزمره یاری می دهد.وقتی چشم ها در حالت نماز ثابت می ماندء جریان فکر هم خود به خود آرام شده و در نتیجه تمرکز فکر افزایش می یابد . ثابت ماندن چشم باعث بهبود ضعف و نواقصی مانند نزدیکبینی می شود و به لحاظ روانی این حالت باعث افزایش مقاومت عصبی فرد شده و بی خواب و افکار نا آرام را از انسان دور می کند. ایستادن در حالت نماز باعث تقویت حالت تعادلی بدن شده و قسمت مرکزی مخچه که محل کنترل اعمال و حرکات ارادی است را تقویت می کند و این عمل باعث می شود فرد با صرف کمترین نیرو و انرژی به انجام صحیح حرکات بعدی بپردازد.نماز قسمت فوقانی بدن را پرورش داده و ستون مهره ها را هم تقویت کرده و آن را در حالت مستقیم تگاه می دارد.تقویت احشاء و ماهیچه های شکم ء حفظ سلامتی دستگاه گوارش و رفع یبوست مزمن و بی اشتهایی و سو هاضمه از دیگر خواص غیر مستقیم نماز خواندن و رکوع در نماز است. کارشناسان می گویند در حالت رکوع اطراف ستون مهره ها منبسط می شود که در متعادل و آرام کردن سمپاتیک مؤثر است . مدت زمان خواندن ذکر رکوع نیز باعث تقویت عظلات صورت و گردن و ساق پا و ران ها می شود و به این ترتیب به جریان خون در قسمت ها ی مختلف بدن سرعت می بخشد.تنظیم متابولیسم بدن و فراهم نمودن زمینه ی از بین رفتن اکثر بیماری ها از بدن ء کمک به افزایش حالت استواری و استحکام مغز و بهبود ناراحتی های تناسلی و نارسایی های تخمدان ء از دیگر خواص رکوع در نماز است . سجده نیز ستون مهره های بدن را تقویت کرده و دردهای سیاتیک را آرام می کند . سجده علاوه بر از بیت بردن یبوست و سو هاضمه ء پرده دیافراگم را تقویت کرده و به دفع مواد زاید بدن به دلیل فشرده شدن منطقه شکمی کمک می کند.سجده همچنین باعث افزایش جریان خون در سر شده که این امر با تغذیه غدد باعث حفظ شادابی ء زیبایی و طراوت پوست می شود. حالات سجده به واسطه باز شدن مهره ها از یکدیگر باعث کشیده شدن اعصابی که قسمت های مختلف بدن را به مغز وصل می کند ء شده و این اعصاب را در یک حالت تعادلی قرار می دهد که این هم برای سلامتی انسان بسیار حائز اهمیت است. سجده باعث آسودگی و آرامش در فرد شده و عصبانیت را تسکین می دهد. استحکام بخشیدن و تقویت عضلات پاها و ران هاءکمک به نفخ روده و بهبود فتق ء از خواص نشستن بعد از نماز است . معلوم است که نماز فلسفه خود را دارد که معراج مؤمن و مایه قرب به حق است و آن را فقط باید برای خدا خواند و نه به انگیزه ی فواید و آثاری از این دست ءولی گاهی از این دسته از نظرات علمی نیز می توان انگیزه ی بیشتری برای گفت و گو با خدا در دل ما ایجاد کند و از سویی ما را به این حقیقت می رساند که خداوند و دین اسلام همواره بر سلامتی مؤمنان و پیروان خود تاکید کرده و در موازین دینی از آن استفاده کرده اند.
۱۴ ویژگی انسان های نرمال
روان پزشکان به که می گویند نرمال؟ اخلاق بخش عمدهای از پیکره نرمال بودن را تشکیل میدهد. اخلاق، انسان را وادار به پیروی از برخی باورهای ارزشی و متعالی میکنند. ما در روانشناسی، انسان را مظهر تعالی خداوند میدانیم. یعنی ایمان به خداوند، ایمان به ارزشها، ایمان به مقدسات تعریف شده که بخشی از آن به مقدسات و ارزشهای متعالی برمیگردد و بخشی از آن نیز به اخلاق و صفات خوب متعالی مانند توکل، امید و… مربوط میشود و فرد نرمال چنین اخلاقی دارد و به آنها تمسک میجوید.
۱٫بخشندگی و دست و دلبازبودن: فرد نرمال، فقط دریافتکننده محبت نیست و خود نیز به دیگران مهر میورزد، بنابراین فردی که همنوعش برایش مهم نیست و روابط عاطفیاش با فرزند، همسر، دوست، خواهر و برادر و… کند یا ضعیف است یا برعکس آنقدر روابط عاطفیاش بیش از حد میشود که به وابستگی میانجامد نرمال نیست.
۲٫داشتن هوش اجتماعی: فرد نرمال باید هوش اجتماعی داشته باشد تا بتواند به دنبال فعالیتهای شغلی و عملکردی برای بروز و ایجاد یک فعالیت مولد باشد. فعالیتهای غیرمولد و بیفایده و بیارزش، مانند بسیاری از فعالیتهایی که در جهت خلاف است یا انجام آنها فایدهای برای فرد یا افراد جامعه ندارد، فعالیت غیرمولد شناخته میشود.
۳٫قدرت حل مساله: فردی که قدرت حل مساله دارد، در برابر مشکلات تسلیم نمیشود و سعی میکند برای مشکلات خود راهحل پیدا کند. طبیعی است برای رسیدن به این هدف باید واقعیتهای موجود را درک کرد. افرادی که از این درک عاجزند و تفکرات سحرآمیز دارند، به رمل و اسطرلاب، جادو و سحر و دعانویسی و کفبینی و موضوعات خرافی میپردازند، قدرت حل مساله ندارند زیرا نمیتوانند واقعیتهای موجود را قبول کنند. نکته قابل توجه اینکه حتی در حل مساله، تکرار مکررات هم طبیعی نیست بلکه فرد باید برای حل مشکلاتش ابداع و تنوع در تصمیمگیری داشته باشد.
۴٫گذشت، بخشندگی و مروت: فرد نرمال باید گذشت و بخشش داشته باشد و سخت و غیرقابل انعطاف نباشد و در عین حال بتواند خشم خود را بروز دهد. فردی که مدام خشمش را فرومیخورد و جرات ابراز احساسات خود را ندارد، نرمال نیست. البته بروز خشم باید بدون صدمه و اهانت به خود و دیگران باشد و فرد نباید ذرهای به شخصیت خود یا دیگران لطمه بزند.
5.قدرت مقابله با استرس: واقعیت این است که ما در فضایی از استرس و اضطراب به سر میبریم. فرد نرمال باید بتواند با این استرسها مقابله یا از مکانیسمهای مقابلهای برای رفع استرسها استفاده کند تا خود را با هر استرسی انطباق دهد و با آن مقابله کند. متاسفانه ما با بسیاری از فقدانها، مشکلات مالی و اقتصادی، مسایل اجتماعی و محیطی، مسایل سیاسی و… روبرو هستیم. فرد باید بتواند با این استرسها کنار بیاید. کسی که زود میشکند و در برابر اندک استرسی کمر خم میکند، نرمال نیست. هرکس ممکن است یک عزیز، مال یا شغلش را از دست بدهد، اما باید بتواند محرومیتها را تحمل کند و در برابر این فقدانها قدرت مانور و سوگواری داشته باشد و به پذیرش نهایی واقعیت برسد.
۶٫قدرت مدیریت: فرد نرمال باید قدرت مدیریت محیط اطرافش و محیطی که در آن زندگی یا کار میکند، داشته باشد و این به یک مدیریت ذاتی نیاز دارد.
۷٫در نظر گرفتن جوانب احتیاط: فرد نرمال باید همه جوانب احتیاط را رعایت کند و به اصطلاح خود را ارزان نفروشد. البته منظور این است که بدبین باشد زیرا بدبینی خود غیرطبیعی است اما احتیاط، وجه مهمی از نرمال بودن است. فرد باید برای انجام معاملات اقتصادی، روابط بین فردی، امور اداری و شغلی و… محتاطانه عمل و رفتار خود را کنترل کند.
۸٫آموختن و آموزش: فرد باید خودش را برای زندگی سرمایهگذاری کند. باید دانش و آگاهی داشته باشد و واقعبینانه به سرنوشتی که بر او در زمان و مکان خاصی که قرار دارد تحمیل شده، بپذیرد و در این زمینه آموزش ببیند زیرا اگر از مسایل پیرامون خود آگاهی نداشته باشد و آنها را نپذیرد،طبعا رفتار غیرطبیعی از خود نشان میدهد و دچار آسیبشناسی روانی میشود و در گروه بیماران قرار میگیرد. فرد نرمال باید عاشق یادگیری باشد و بتواند موضوعات مختلف را طراحی و سازماندهی کند.
۹٫کنجکاوی و علاقهمندی: انسانهای بیتفاوت، بیاحساس، غیرکنجکاو و غیرعلاقهمند به موضوعات روزمره، انسانهای نرمالی نیستند بنابراین فردی که زیباییها را تقدیر و تحسین نمیکند و نسبت به آنها کنجکاو نیست طبیعی و نرمال نیست.
۱۰٫ آیندهنگر بودن: فرد نرمال باید در مورد آینده خود جهتگیری داشته باشد و بداند چه آیندهای برای فردا و فرداهایش در نظر دارد، بنابراین باید برای سنین جوانی، میانسالی و سالمندی خود برنامهریزی کند.
۱۱٫خلاقیت و نوآوری: فرد نرمال باید خلاق باشد و ایده داشته باشد و به دیگران و محیط کار و زندگی خود ایده بدهد. از سوی دیگر باید استقلال داشته باشد و اهداف مناسبی در سر بپروراند. فردی که وابسته است، نمیتواند اهداف درستی را برای آینده خود برنامهریزی کند.
۱۲٫ شناسایی نیازها: فرد نرمال باید نیازهایش را بشناسد و به ارزشهای وجودی خود پی ببرد و بتواند به مجهولات موجود در آنچه به عنوان واقعیتهای موجود ذهن خود و اطرافیانش فراگرفته است، پاسخ دهد.
۱۳٫شور و هیجان: افراد نرمال باید در انجام امور از خود شوق و حرارت نشان دهند. افراد بیحال و بیاحساسی که از خود شوق و شوری نشان نمیدهند، به خصوص در مسایل خانوادگی و اجتماعی، افرادی سرد و بیاحساس هستند نه نرمال.
۱۴٫عادل بودن: عدالت صفت بسیار خوبی است که باید آن را در انسانهای نرمال جستجو کنیم. فرد باید نسبت به شهروندان و خانواده خود عادل باشد و اگر نباشد از خود رفتارهای پرخاشگرانه، بیتفاوتی، بیاحساسی، بیتوجهی، بیعاطفگی و… نشان میدهد.
دختر بچه ای زیبا اما با پاهای قورباغه ای شکل (عکس)
-نگاه نکن به کارم، محتاج روزگارم
-به حال آن شخص باید گریست که دخلش بود ۱۸ خرجش ۲۰.
-"گشتم نبود؛ نگرد نیست؛ افسانه بود."
-"دلم تنگ است و تنگی چاه تیزم / به جهندم میروم پیش عزیزم / الهی نازنینم خواب باشد / گل پرپر به بالینش بریزم."
-"به روز تنگدستی آشنا بیگانه می گردد".
- به درویشی قناعت كن كه سلطانی خطر دارد.
-به دریا رفته می داند مصیبت های دریا را.
-دو چیز در دنیا ندارد صدا / ننگ ثروتمند و مرگ فقیر.
-خواهی که جهان در کف تقدیر تو باشد / خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
-به مُد پوشان بگویید آخرین مد کفن است.
- "عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / سرنوشت دگران بر تو نخواهند نوشت."
- سلطان جاده، - عروس کویر- بیمه ابوالفضل - بسیار سفر باید- برچشم بد لعنت- هذا من فضل ربی
-یواش برو که دلم زیر پای توست.
- در چاله چوله های عشقت شافنرم شکست.
- صد سال در بیابان آواره شوی / به از آن است که در خانه محتاج نامردان شوی.
- مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز / جوان به حادثه ای زود پیر می شود گاهی.
- نمی دانم چرا خوبان در جوانی می میرند!
- پشت سوزولیت (ماشین شکل مینی بوس ولی خیلی کوچک) نوشته بود: منم یه روز بزرگ می شم.
- زندگی بر خلاف آرزوهایم گذشت.
- داداش جان به خاطر اشک مادر یواش!
- چرخ قلبم رو با میخ نگاهت پنچر نکن.
- پشت کامیونی نوشته بود: من از عقرب نمی ترسم ولی از سوسک می ترسم/ من از دشمن نمی ترسم ولی از دوست می ترسم.
- پشت یک کامیون شب رو دیدم که نوشته بود: "همه دارند کار و ما هم داریم کار/ این چه کاریست همه خوابند و ما بیدار.
- رادیات قلب من از عشق تو جوش آمدست / گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم.
- این مطلب را یکی از دوستانم روی ماشینش نوشته بود که منظورش پلیس راهنمایی و رانندگی بود و یکبار هم جریمه شد! تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است / کلاغ در آرد چشم تو این چه نگاه کردن است.
- پشت یک ماشین حمل آشغال نوشته بود: از دست روزگار ناچارم. یکی دیگه هم نوشته بود: یا زهرا یا هیچ کس.
- تو برو من میام.
- شد شد، نشد نشد.
- مدعی خواست از بیخ کند ریشه ما / غافل او بود خدا هست در اندیشه ما.
- احتیاط کن / ازدواج نکن.
- سال ها قبل در مسافرت کامیونی را دیدم که عقب ان نوشته شده بود: بوسه مگر چیست / فشار دولب / این که گنه نیست / چه روز و چه شب.
- پشت یکی از ماشین ها نوشته بود: من از روییدن خار سر دیوار دانستم / که ناکس کس نمی گردد از این بالا نشستن ها.
- گازش بده نازش نده.
- پشت کامیون: بمیرد آنکه غربت را بنا کرد / مرا از تو، ترا از من جدا کرد.
دوخت کوسن رو شروع میکنیم
مثل روش قبل از بشقاب استفاده میکنیم به یه دایره کامل و دوتا نیم دایره احتیاج داریم. البته لبه ی وسط نیم دایره ها رو 1 تا 2 سانت بیشتر میگیریم تا بتونیم بدیم داخل و پشت کار هم قشنگ و تمیز در بیاد تا میتونید از این شکل روی پارچه بکشید دور شکل ها رو ببرید به این ترتیب اونا رو از پایین بدوزید. اگه بتونید اونا رو یکی یکی با فاصله ی منظم پشت سر هم بدوزید عالیه نتیجه ی کار یه چیزی باید باشه مثل این. اگه جدا جدا هم باشه اشکال نداره ها ولی اینجوری مراحل بعدی واستون راحت تره 3 تا برگ با اندازه های دلخواه نیاز داریم. اگه یک اندازه ای نباشن بهتره گل رو دقیقا وسط کوسن نذارین. اول جاش رو یکم کنارتر مشخص کنین تا بتونین جای برگها رو تعیین کنین اول برگها رو به این شکل بدوزین. یادتون باشه که این کار رو روی دایره ی کامل انجام میدیم که روی کوسنه این از برگها
حالا گلبرگها رو به این شکل میذاریم روی پارچه و لبه ی پایینشونو یک دور میدوزیم
یک لایه ی دیگه گلبرگ میذاریم و میدوزیمو تکرار میکنیم
این طرح واسه ی وسط کارمونه . روی نقطه چینی رو که مشخصه کوک بگیرید و نخ رو بکشید تا چین بخوره
بذاریدش وسط گل و دقیقا از جایی که چین داده بودین بدوزین
لبه ی وسط رو هم میزون کنین مثل شکل زیر حالا وقتشه که دو تا نیمدایره رو وصل کنیم بهش. به پشت و روی کار توجه کنین که وقتی برش میگردونین درست در بیاد. اول یک نیمدایره و سپس لایه ی بعدیرو بذارید روی کار و با هم یک دور کامل بدوزید
به این شکل
بعدش باید این روکش زیبا رو روی کوسنی که در پست قبل یاد داده بودم بکشید و کلی ذوق کنید
حالا اگه بهتون بگم که این کوسن زیبا از یه لباس پاییزی دورریختنی درست شده چه حالی میشین؟؟؟ جالبه نه؟
[ دوشنبه هفتم شهریور 1390 ] [ 5:48 AM ] [ somijoon ]
|
عکس های ترسناکترین رستوران دنیا وسط یک قبرستان!
فکر میکنید این عکس ها با چه چیزی ساخته شده اند؟!
عکسهای دیدنی بسیار زیبا از هلند سرزمین گلهای لاله
استفاده از این خیابانهای ویژه تنها در برخی از ماههای سال امكان دارد و تردد در آن از اواسط ماه می (اردیبهشت) شروع شده و در اواسط ماه اكتبر (مهر) پایان مییابد و البته در این مدت، گشت و گذار در این خیابانهای آبی یكی از تفریحات مردم این شهر به شمار میرود.
داستان ساختهشدن این كانال به سال 1812 برمیگردد. در این سال دولت انگلیس مطلع شد آمریكاییها قصد حمله به تاسیسات و كلنیهای انگلستان در شمال كانادا را دارند و به همین دلیل آنها با اقدامی پیشگیرانه اقدام به ساخت راههای خشكی و كانالهای آبی متعددی برای كمكرسانی احتمالی بین شهرهای مهم كردند كه كانال ریدیو یكی از همین تاسیسات به شمار میرود.
تاریخچه ساخت كانال البته چندان امیدواركننده نیست، زیرا برای ساختهشدن این كانال تعداد زیادی از كارگران و سازندگان به دلایل مختلفی جان سپردند كه اصلیترین این عوامل بیماری مالاریا و حوادث در حین كار به شمار میروند. امروزه آرامگاه بسیاری از این افراد در نزدیكی كانال به چشم میخورند كه البته مورد احترام مردم قرار دارند.
روز عشق و عید نوروز در راه است. اگر برای هدیه دادنِ کارت تبریک، پول یا... به پاکت احتیاج دارید و به هر دلیل در دسترس نیست، از این روش استفاده کنید. این روش بسیار آسان است، سریع انجام میشود و برای درست کردن آن به چسب احتیاج نیست. (کاغذی که در شکل میبینید، مربعی به ضلع 15 سانتی متر است.)
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافی است زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد زمان از شما قدرتمندتر است از یک درخت هزاران چوب کبریت تولید میشود اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت برای سوزاندن هزاران درخت کافیست
===============
کسانی که شما را دوست دارند حتی اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند ترکتان نخواهند کرد آنها یک دلیل برای ماندن خواهند یافت
===============
زبان استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند مراقب حرفهایتان باشید
===============
شخصیت ادمها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید
===============
وقتی کسی با شما مانند یک گزینه رفتار میکند با خارج کردن خودتان از معادله به او کمک کنید تا انتخاب هایش را محدود کند .به همین سادگی
===============
آدمها میخواهند بدانند که دوست داشته میشوند و قدرشان دانسته میشود پس حتما به عزیزانتان بگویید که دوستشان دارید شاید هرگز متوجه نشوید که چقدر نیاز به شنیدنش دارند
===============
گریستن نشانه ضعف نیست از زمان تولد نشانه این بوده است که شما زنده اید
===============
آدمها را به خاطر این که باعث نا امیدی شما میشوند سرزنش نکنید خودتان را سرزنش کنید که بیش از حد از آن ها انتظار دارید
===============
به کسانی که پشت سر شما حرف میزنند ، بی اعتنا باشید آنها به همانجا تعلق دارند یعنی دقیقا پشت سر شما
===============
انسان مغرور همانند شخصی است که بر قله کوهی ایستاده و همگان را کوچک میپندارد و غافل از اینکه مردم از پایین قله او را کوچک میبینند
===============
زندگی مانند یک سؤال چند گزینه ای است این گزینه ها هستند که باعث سردرگمی شما می شوند نه خود سؤال
===============
وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی
===============
متاسفم که ، آنچه هستم را مدیون انسانهای خوب زندگیم نیستم بلکه بدهکار انسان نماهائی هستم که «چگونه نبودن» را به من آموختنـــــد
===============
هرگز بخاطر اینکه کسی احساس کند در اوج است، خودتان را خوار و ذلیل نکنید
===============
بجای اینکه آرزو کنید کاش شخص دیگری بودید به آن چیزی که هستید افتخار کنید. هرگز نمی دانید چه کسی به شما می نگریسته درحالیکه آرزویش این بوده که کاش جای شما باشد
===============
گاهی خدا برای حفاظت از شما کسی را از زندگیتان حذف می کند. اصرار به برگشتنش نکنید
===============
آدما مثل عكس هستن زيادی كه بزرگشون كنی كيفيتشون مياد پايين
===============
زندگی کوتاه نيست مشکل اينجاست که ما زندگی را دير شروع ميکنيم
===============
در زندگی حقایقی هست که میشه فهمید . ولی نمیشه فهموند
===============
خانواده همیشه هم خون بودن نیست خانواده یعنی آدمهایی در زندگیتان که خواهان شما در زندگیشان هستند . .آنهایی که شما را همانگونه که هستید میپذیرند . کسانی که حاضرند هر کاری بکنند تا لبخند را بر لبانتان ببینند و کسی که در هر شرایطی دوستتان دارد
===============
هر روز سپاسگزارم برای: شب هایی که به صبح می رسند، دوستانی که بخشی از خانواده مي شوند رویاهایی که تحقق می یابند و علاقه هایی که به عشق تبدیل می شوند
آموخته ام ... با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد
چارلی چاپلین
اول روی مقواهای رنگی این شکل رو در میاریم. به بالهای پروانه میتونین هر شکلی که دوست دارین بدین
قبلش در نظر بگیرین که خط تا باید به این صورت باشه. یعنی اینکه مجموع عرض دو تا مستطیل کناری باید با عرض مستطیل وسط برابر باشه
واسه شکل زیر 4+4=8
وسط کارت میتونید از کاغذهای سفید یا رنگهای دیگه استفاده کنین تا هم از سادگی در بیاد هم اینکه متن رو روش بنویسین
دوتا مستطیل رو به سمت داخل و پروانه ها رو به سمت بیرون تا بزنید
به همین سادگی
390
خوووووب واسه این جا شمعی به دو تا ظرف پلاستیکی مثل ظرف ماست که تو بازار زیاده احتیاج داریم. باید یکی از ظرف ها از اون یکی لاغر تر باشه
ظرف کوچیک رو داخل ظرف بزرگتر میذاریم و داخلش رو با خرده سنگ یا آب سنگین میکنیم ولی نه زیاد. چون باید وقتی که داخل ظرف بزرگتر رو آب میریزیم ظرف کوچیکتر یکم داخل آب بالا بیاد تا زیر ظرف کوچیکه هم آب باشه
داخل ظرف بزرگتر رو آروم آروم آب می ریزیم. برای ثابت موندن ظرف کوچیک و همینطور صاف ایستادنش روش رو با دوتا چسب پهن محکم میکنیم که تکون نخوره .
بعدش آروم ظرف رو میذاریم تو جا یخی تا آب داخل ظرف یخ بزنه
وقتی یخ زد ظرف کوچیک رو از داخل ظرف بزرگتر خارج میکنیم. اگه چند دقیقه صبر کنین به راحتی میتونین این کار رو انجام بدین.
حالا یخ رو از قالب بزرگتر هم خارج میکنیم.
به شکل یه لیوان یخی در میاد. حالا باید داخلش رو شمع بذارین که زیبایشش نظیر نداره
اگه آب جوشونده بریزین یخ شفاف تر میشه.
با صدای زنگِ یه چیزِ نا آشنا بیدار شدم. در حالی که چشمام و می مالیدم به دنبالِ صدا بلند شدم. خدایا دیوونه شدم؟ این صدا چیه؟ به دنبالِ صدا رو طاقچه و نگاه کردم. اِ اینکه گوشیِ خودمِ. آخ چه حالی می ده. نیشم و تا پیشِ گوشم باز کردم و جواب دادم. ـ کــیه؟! ای خاکِ عالم کیه چیه؟ تند گفتم: ـ اشتباه گرفتید. و بعد قطع کردم. خاک تو سرم اون طرف اصلاً حرف نزد بیبینم کیه بابا؟ دیروز سام آورده بود تو محل دیده من نیستم می بینه سخندون تو حیاتِ جمیله ایناست می ده به جمیله خانم و می گه بده به من. سریالش و سوزونده دیگه کسی نمی تونه ردم و بزنه. دوباره گوشی زنگ خورد از فرک اومدم بیرون وجواب دادم: ـ الــو؟ این حمـالِ در به در بود. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: ـ باس یه کلاس واست بذارم. کیه چیه؟ ـ خوب حالا ما خواب بودیم یه چی گفتیم. همینمون مونده بچه ضایع های محل ازمون ایرات بیگیرن. ـ باشه خانوم اوقات خودت و تلخ نکن. باس بریم. سخندون و بیار خونه ما موتور آمادس. ـ ببینم متور سواریتم مثِ دس فرمونتِ؟ با حرص گفت: ـ نه. ـ سخندون خونه می مونه. واستا پنج دقیقه دیگه بیرونم. این و گفتم و قطع کردم. لباسام و پوشیدم م سخندون و بیدار کردم فرستادم توالت. صُبونش و آماده کردم و رفتم بیرون از دستشویی که اومد مثِ همیشه سفارشش کردم و گفتم که دیگه حق نداره به کسی راه کار نشون بده. و بعدم فرستادمش توو در قفل کردم. همینکه در و باز کردم هاویار گل به دست اومد نزدیکم: ـ صبح بخیر بانــو. با اخم گفتم صبحِ شما هم بخیر آق مهدوی. ناراحت و دلخور نگاهم کرد و گفت: ـ بهم حق بده با اینجاها نا آشنا باشم. الانم این گل به همراه یه پوزش و از من بپذیرِ. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: ـ باور کن خیلی ستمِ. اینحا مردا برا زناشون گل از سرِ چهار راه هم نمی کنن اونوقت تو این دسته گل و آوردی فرک می کنن داری خاستگاری می کنیا. خندید و از خدا خواسته گفت: ـ چرا که نه. اخم کردم و گفتم: ـ همینکارا رو می کنی دیگه… ببند نیشت و… فوری خودش و جمع و جور کرد و گفت: ـ بیام بریم تو خونه باید حرف بزنیم. ـ الان باس برم جایی نمی تونم. سخندون تنهاست نمی خوام بری تو برو غروب بر گرد. اخم کرد خواست چیزی بگه که من در حالی که می رفتم گفتم: ـ گلا رو بذار تو گلدون روی میزت بلکه غذا از گلوت بره پایین. یا علی. و دوییدم سرِ خیابون. این پسرِ چرا وانستاد تو محل؟ قرار بود درِ خونه منتظرم واسته ها. همینجور که غر می زدم رسیدم سرِ کوچه گوشی و در آوردم که شمارش و بیگیرم اما قفل بود. منم بلت نبودم بازش کنم. دوباره برگردوندم تو کیف و هزار مدل صلواتی که بلت بودم به روحِ اون شخصی که این گوشی و ساخت و اون شنقلی هم که این و خرید فرستادم. با موتورش کنارم ایستاد. فحشی نثارش کردم و پریدم بالا کلاه کاسکتِ قرمز رنگی بهم داد و منم انداختم سرم. ـ مگه نگفتی درِ خونه؟ ـ نمی خوام تو محل کسی ببینه ما با هم کار می کنیم. مامان می گفت تازگی به مشامِ همه بوی پلیس و اینا می خوره. با ترس گفتم: ـ پس چرا بتول حرفی نزد. ـ ایندفعه ببینتت حتما بت می گه. به این پسر ژیگولِ اعتماد نکن. شاید نفوذی باشه. آب دهنم و قورت دادم: ـ اما اون آمپول می زنه. معاینه می کنه. دارو تجویز می کنه و مهر داره. تازه کیفِ مدارکش الان گوشه حیاتِ خونه ماست. نوشته دکتر هاویار مهدوی تو کارتاش خودم خوندم. ـ یادمِ یه بار دیگه هم بت گفتم از رو ظاهرِ آدما تصمیم نگیر. اون اگه پلیس باشه و قرار باشه ما بدبخت بیچاره ها رو بگیره مطمئن باش می تونه به هر تیپ و مدلی با هر شغلِ دلخواهی در بیاد، حداقل اینه که یه پلیس می تونه. سفت بگیر باس بریم. دستم و انداختم دورِ کمرش و دیگه حرفی نزدم و به این فرک کردم که باید از هاویار دوری کنم. اگه پلیس باشه و من بردم زندان؟ بچه ام سخندون چی میشه؟
یه مشکلی واسم پیش اومده می دونم مرد تر از این حرفایی کمکم می کنی؟ کلام و در آوردم و نفسم و سخت دادم بیرون. چی بود این؟ داشتم خفه می شدم. از سرم رودخونه راه افتاده انقدر عرق کردم. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ من مرد نیستم. حالا بگـــو… باس ببینم چی می خوای؟ ـ بیبین این کیف که داریم می زنیم دو تو من توش هست. از این دو تومن تو سهم نگیر. ننه جنس قصدی آورده یارو دیشب که ما نبودیم اومده بود بدجوری آبروریزی کرده. کمی فرک کردم. از قیافه اش معلوم بود ناراحتِ. البته از قیافه اش ما که جز یه جفت چشم و دو سه دست ریش و پشم چیزی ندیدیم. گفتم: ـ تو که می دونی من آخر هفته باس پولِ سفر و بدم. همه اش سه، چهار روز از وقتم مونده. سری تکون داد و گفت: ـ می دونم. تا آخر هفته بیشتر از اون که فرک کنی گیرمون میاد. اما مامان امشب باس پول و بده به این مردِ. نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم: ـ چه کنم که دل رحمم باشه… تو دلم گفتم: سگ خورد! ـ ممنون ننه دوعات می کنه. کلات و بذار طرف اومد بیرون. کلام و گذاشتم. دوباره گفت: ـ ببین کیفش و سفت بچِسبیا. یه دستتم دورِ من باشه گیر بیفتی وا نمیستم هــا. سری تکون دادم و گفتم: ـ می دونم… تجربه دارم! چیزی نگفت و حرکت کرد. اون مردِ یه نگاهی به خیابون انداخت. با یه دستش با موبایل حرف می زد. یه دستشم عینک دودیش بود. اه یادم رفت منم اون عینکِ دکی و که کف رفتم بزنم. داشتیم نزدیک می شدیم. اوه اوه چه ضربانِ قلبم رفت رو هزار…. کیفش که بندِ بلندی داشت آزادنه رو شونه اش حر کت می کرد…. به این حمـــال اعتباریی نبود… با اینکه دار و ندارم و حس می کرد. اما بیشتر رفتم جلو و بیشتر بهش چسبیدم. جوری که تکونی خورد. اما بعدش به خودش اومد و بیشتر گاز داد. دستِ چپم و محکمتر دورش حلقه کردم. حالا امکان نداشت از رو موتور بیفتم. مگر اینکه اونم می خورد زیمین. دستِ راستم و دراز کردم و گیرش دادم به بندِ کیف. موبایل از دستش افتاد. دستش باز شد و بندِ کیف راحت از دستش درومد. انگار هنوز نفهمیده بود که کیفش دیگه دستش نیست. از آینه های بغل می دیدم که دولا شده تا گوشیش و برداره. خنده ام گرفت. عجب شنقلیِ. زبونِ خشکم و به لبای خشک ترم کشیدم و دوباره به عقب نگاه کردم. حالا داشت داد و بیدا می کرد و مارو نشون می داد. ـ بپیچ تو سرحدی. با این حرفم پیچید و خیالم راحت شد که همه چیز تموم شده. اما هنوز نباید می ایستادیم. این و خودشم می دونست چون داشت همینجوری می رفت.صداش و شنیدم که تشویقم می کرد: ـ واقعاً عـــالی بود. نگاه کن تو رو خدا با اینکه زندان رفته، تو کفِ کارِ ما مونده. هم محلیا باس بیان ببینن که زندان رفته ها همچی هم که می گن با عرضه نیستن. بلاخره نرسیده به محل موتور و جایی پارک کرد و پیاده شد. کلاه و در آوردم یعنی تو روِ ح هر کسی که برای این کلاه کاسکتا پنکه ای چیزی نذاشت. نیم پز شدم. این چرا اینجا واستاد: ـ چرا اینجا بابا تا خونه که خیلی مونده. ـ موتور دزدیِ بذار همینجا بچه ها میان ببرن آبش کنن. پوفی کشیدم و گفتم: ـ خدایی تو چی فرک کردی؟ بنظرت علی سه سوت میاد اینجا دنبالِ موتور؟ اون که گفت دیگه سیّار کار نمی کنه. باس ببری کنارِ حموم نمره که خرابش کردن تو اون خرابه یه در هست در و بزنی بذاری اونجا. تازه باس بگی ساتی معرفیم کرده والا قبول نمی کنه. سری تکون داد و گفت: ـ پس تو برو خونه. امشب میام دنبالت قرارِ بریم یه خونه که هیچکی توش نیست. اما تا دلت بخواد طلا و پول هست. البته اگه بتونیم پیدا کنیم. نگاهی به کیفِ تو دستش کشیدم و آهی کشیدم. ادامه داد: ـ مطمئن باش پولِ سفر تو این یکی دو روز جور می کنیم. سری تکون دادم و ازش جدا شدم. واقعاً تا کی می خواستم با دزدی زندگیم و بچرخونم؟ اینجوری سخندون می تونه دکتر شه؟ اگه نشد چی؟ حس می کنم به آرامش نیاز دارم. آرامشی که هیچ وقت تو این محل حس نکردم. کسی نمی فهمه چی می گم. اینکه خونه بغلیت قاتل باشه و اون یکی شیره ای و مواد فروش. خوب خیلی سخته. من هر چقدرم که خودم و محکم نشون بدم بازم می دونم که یه جا زندگی می کنم که مرداش بیشترشون دندون تیز کردن. دندون تیز می کنن واسه ناموسِ مردم. خدایا بچه ام اینجا بزرگ شه چیزی ازش نمی مونه. یه کاری کن نبینه. خواهرش و نبینه. نبینه چطور می رم واسه شکمکش در میارم. یه کار کن بیبینه دوسش دارم. خوبی و بیبینه و بدی و نه. نفسم و اه مانند دادم بیرون و کلیتام و در آوردم. خواستم در و باز کنم که صدای جمیله من و متوقف کرد. ـ دخترم. همچین موندم. دخترم؟! اولین بار بود اینجوری صدام می کرد. نمی دونم چرا حس کردم دلم می خواد برای یه بارم که شده همچی مثل آدم چاق سلامتی کنم. با لبخند برگشتم سمتش و شروع کردم: ـ به به جمیله خانم. شوما خوبی؟ بهتری ؟ چه کار می کنی با محبتایِ ما؟! دخترِ گلتون خوبه؟ حاجی خوب هستن؟ پسرای چلتون خُلَن؟! یهو خودم خفه شدم. قبل اینکه با مشت بیاد تو حلقم دهنم و بستم و با چشم های گرد شده نیگاهش کردم. بیا انقدر تو خونه خل و چل و خر نصیبِ این پسرۀ بوزینه کردم که حالا جلویِ مادرشم خجالت نمی کشم. ـ یه جوری نگاهم کرد که دلم برا خودم کباب شد. چشمام و براش لوچ کردم که بیشتر به شنقل بودنم پی ببره و همینطور از هر گونه زد و خورد احتمالی جلوگیری بشه. آخه جمیله خر دست معروفِ. دستش خیلی سنگینِ یه بار زد تو گوشِ یکی از مردای محل بدبخت پردۀ گوشش پاره شد. با این فرک کمی سرم و کج کردم و مظلوم نماییم بیشتر شد. یهو من و پرتاب کرد تو بغلش: ـ دخترم ممنون که کمک کردی قصدِمون و بدیم. آنچنان محکم می کوبید پشتم که اگه اینقدر مهربون ازم تشکر نمی کرد فرک می کردم داره اون صفتِ خل و چِلی که به پسرش دادم و تلافی می کنه. با اومدنِ حمــال ازم تند تند خدافظی کرد و رفت. منم نگاهی به حمال انداختم که دیدم اونم به من خیره شده. ـ سلام. چقدر دیر کردی. چشم از حمال گرفتم و به هاویار دوختم که با لبخند ایستاده بود و نگاهم می کرد. دسی خودش نیست در هر شرایطی آرومِ. ـ بیبینم شوما کار و زندگی نداری؟ ـ اختیار داری. کارِ من اینجاست. زندگیِ منم کمک به شماها. ـ ما کمک نخواستیم. بهتره شومام بری به بقیه کار و زندگی هات برسی. معلوم بود عصبیِ این و از دندونایی که معلوم بود رویِ هم ساییده می شن می فهمیدم. ـ یه کارِ ضروری دارم. و بدونِ اینکه منتظرِ تعارفِ من باشه اومد تو خونه.
یه نگاه دیگه به ساعت انداختم… هشت و نیم. نیم ساعت دیگه میاد. دستمال به دست تند تند تلوزیون و تمیس می کردم و به هاویار و حرفاش فرک می کردم. بش نمی خورد پلیس باشه. آخه اون دکتر بود. یادِ حرفِ حمــال افتادم: ” یه پلیس می تونه هر مدلی باشه.” اما اون اومد و از من خواست که مستمند های این محل و بهش معرفی کنم، حالا چطور ممکنه؟ گفته بود اونایی و که احتیاج به درمان دارن و معرفی کنم. یه چند نفری و خودش منتقل کرده بود بیمارستان و حالا… اه گورِ باباش مخمون دیگه تیلیت شد انقدر فرک کردیم. ـ سخندون پاشو باس بری پیشِ جمیله. ـ آزی زَمیله به من کم غاذا می ده. به من می گه خیکیِ گونده. می گه خبِل. هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست جمیله و خفه کنم. گفتم: ـ بلند شو عزیزم. بلند شو از خونه برات غذا می کشم. با این حرفم بلند شد و اومد سمتم و خودش و پرت کرد روم. به رویِ خودم نیاوردم اما فکر کنم شبیهِ کتلتِ له شده بودم که خندید و گفت: ـ به اندازۀ یــه عالــمه بیلینج دوستت دالم. پس بَلام عصلونه هم بزال… ـ اون عصرونه نیست خواهر اون شبونه می شه که تو بعد از شام می خوری. دستی به موهای بهم ریخته اش کشیدم و پیشونیش و بوسیدم. و لباسام و تنم کردم. فردا صبح قرار بود این پسرِ هاویار بیاد خونمون. یه لیست از نیازمندای محل تهیه کرده بود و می خواست من تاییدشون کنم. البته بهم گفته یه پیشنهاد هایی هم واسه من داره. حالا نمی دونم قضیه چیه… هنوز نگفته. صدای زنگ اومد. این پسرِ رسید. از بودنِ همه وسیله هام مطمئن شدم و سخندون و بردم بیرون. قبلِ اینکه ببرتش گفتم: ـ مامانت بش غذا نمی ده این ظرفم بده. بهش بگو خیکی شوهرتِ. چشم غره ای بهم رفت و دستِ سخندون و گرفت که ببره. سخندون همونطور که می رفت برگشت و گفت: ـ آزی شووو لِش خِبِلم هست. خندیدم و گفتم: ـ آره هست. موراقب خودت باش. دیگه هیچی نگفت نگاهی به دمپاییاش که برعکس پوشیده بود انداختم و درِ خونه و بستم. بی هوا برگشتم سمتِ خونه هاویار. حس کردم از پشتِ پنجره داشت نگاهم می کرد. این و از پرده که ناگهانی افتاد می شد تشخیص داد. دروغ چرا عقب مونده ذهنی هم با این همه محبت می فهمید طرف یه حسی بهش داره و بعد از یه مدت عاشق می شد. الان اون و نمی دونم اما خوب دلم می خواد باهاش تنها برم سینما از تو پاکت پفیلا بردارم نصفش بیریزه زیمین نصفشم بیریزم تو حلقم. تخمه بخورم و آشغالش و تف کنم زیمین. اونم با عشق به کارهای قشنگِ من خیره بشه! هـــی روزگار… ما هم شاید انسان نباشیم اما آدم که هستیم. یهویی قلبمون یه جوری می شه تا می بینیمش. ـ بریم؟ چشم از پنجره گرفتم و به حمال که حالا اونم داشت به پنجره نگاه می کرد، نگاه کردم: ـ بریم. ـ بهش اعتماد نکن. راه افتادم سمتِ ماشینی که کنارِ خونه اشون پارک بود و سوار شدم. اونم نشست و سوئیچ و داد بهم و ادامه داد: ـ برو سمتِ جهانشهر. خونه دوبلکسای معروف. چند ثانیه ای ساکت شد و ادامه داد: ـ هم محلی ها می گن دیروز ریختن خونه علی… همون که صیار پخش می کنه. ـ نـــــــــــــــه؟! بگو به اَبِرفرض؟ چطـــور؟ اون که خیلی دم کلفت بود. چشم غره ای نثارِ من کرد. وا اینم با ما لجِ ها. نکنه از ما خوشش اومده به هاویار حسودیش می شه؟ ـ مثل اینکه پلیسا گفتن یه آقای دکتری لو داده. ـ آه بیا خودِ پلیسا هم می گفتن دکتر. ـ به نظرت خودِ پلیسا میان بگن مثلاً سرگرد اطلاع داده؟! ـ یعنــی سرگـردِ؟ نفسش و سخت داد بیرون و گفت: ـ وااای خـــدایا من چه گناهی کرده بودم؟ ساتی، ساتی، ســاتــی من فقط احتمالات و گفتم. بیچاره داره یه جور حرف می زنه انگار آرزوی مرگ داره. مگه چی گفتم؟ ـ می دونی الان فهمیدم که تو قدِ یه جلبک هم نمی فهمی. آخه سیب زمینی پلیس ها که نمیان لو بدن کسی که لو داده و شکایت کرده کی بوده؟ پس چرا می خوایید دکترِ مملکت و پیشِ من خراب کنی؟ ها؟ پوفی کشید و چیزی نگفت. ـ ولش کن تو رو باید وقتی پشتِ میله های زندان داری برای سخندون آشپزی می کنی ببینمت تا حالم جا بیاد. ـ یعنی انقدر از دستِ من دق کردی؟ ـ ولش کن مهم نیست. همینجا پارک کن. این دستکشارو هم بکن تو دستت. جهانشهر که همیشه خدا خلوت هست. انگار خاکِ مرده ریختن توش. الانم که حدودِ ساعت نه و نیمِ شب هیچ خبری نیست. من: می تونی از دیوارِ خونه اش بری تو در و باز کنی؟ سری تکون داد و دوید سمتِ دیوارهایی با نمایِ سنگیِ سفید. دستش و گیر داده بود به لبه دیوار و با پاش سعی داشت بره بالا اما نمی تونست. چشمام و برای پاهای آویزون و بلندش که هی از رو دیوار سر می خورد لوچ کردم و دوییدم سمتِ دیوار. پریدم بالا. دستم که به لبه های دیوار رسید یکی از پاهام و کج هُل دادم بالا و بندش کردم به دیوار و با یه صدای عجیب غریبی خودم و کشیدم بالا و نشستم رو دیوار. با آرنجم زدم رو انگشتاش که دستش ول شد و خورد زمین. از همون بالا گفتم: ـ این و زدم تا دفعه بعد الکی نگی بَـلَـتـم بَـلَـتـم. این و گفتم و پریدم پایین اما با صدای سگ جام و خیس کردم. صداها خیلی نزدیک بود. سرِ جام ایستادم و آبِ دهنم و سخت قورت دادم.
قبلِ اینکه سگ بیاد و تیکه تیکه ام کنه دوباره درختِ کنارِ دیوار و گرفتم بالا و مثل میمون رو دیوار نشستم. چشمم خورد به حمــال دلش و گرفته بود و رو زمین از خنده قلت می خورد. ـ هندونه. همونجور که دهنش قدِ اسبِ آبی باز کرده بود و می خندید گفت: ـ سگاشون بسته هست. اوفــــ مثلِ سگِ پا کوتاه ترسیده بودما. دوباره پریدم پایین و اینبار در و باز کردم. چه با حالن خونه به این بزرگی نه نگهبان داره. نه وقتی می رن بیرون درش و قفل می کنن تازه سگشم بسته هست. چه همه چی مشکوکِ. تا اومدم حرفی بزنم حمال گفت: ـ همه چیز مشکوک امنِ…. منم حرفش و تایید کردم. چه عجب یه بار این افغانی درست و حسابی فرک کرد. دوباره گفتم: ـ کسی می دونه داریم میاییم اینجا؟ ـ هیچ کس. کسی که آدرس و بهم داد گفت یه پدر و دختر اینجا زندگی می کنن. نمی دونست چه روزی قراره بیاییم. اما امروز صبح زنگ زد گفت که پدرِ بیمارستانِ دخترِ با عجله و خونه ترک کرده. من گفتم امروز نمی آییم که پاپوش ندوخته باشه. دستم و آوردم بالا و گفتم: ـ آخه جلبک زودتر بگو دیگه. خوب معلومه تو بهت خبر بدن جمیله داره از هستی ساقط می شه وا میستی درِ خونه زِپِرتیت و قفل می کنی یا با کله می ری بیمارستان؟ چشم غره ای بهم رفت و ” دور از جون” پر حرصی گفت. و با گفتنِ ” حالا چی کار کنیم؟ ” به من خیره شد. بهش نزدیکتر شدم و انگشتام و اوردم بالا و گفتم: ـ به جدِ سادات قسم اگه یه روز به خاطرِ همین دو هزاری کَجِت که هیچ وقت آنتن نمی ده چشمات و از کاسه در نیاوردیم ساتی نیستم. حالا بیبین. چیزی نگفت و همونطور خیره نگاهم کرد: ـ خوب همه چی مشکوک امنِ چون دختره سیستمِ امنیتی و روشن نکرده بره. یادش رفته عجله داشته. سری به نشونه فهمیدن تکون داد. دیگه وا نستادم قیافه توجیه شده کج و کوله اش و نگاه کنم و از گوشه دیوار درست طرفِ مخالفِ سگا رفتم سمتِ در ورودیِ اصلی. امیدوار بودم همسایه ها صدای وَق وَقِ اینا رو بذارن به حسابِ چیزِ دیگه. درِ خونه قفل بود. یه مدلی بود که سنجاق قفلی و سیخ جواب نمی داد. من اولین بارم بود همچین دری می دیدم. ـ این درها بر عکسِ ظاهرشون راحت تر از بقیه باز می شن. صدای حمال بود که باعث شد چشم از در بگیرم و بش نگاه کنم. ـ این در وقتی از اینور قفل می شه از اونر چندین گیره تو هم گره می خورن و فرو میرن تو دیوار که توسطِ قفل ساز جاهاش از قبل درست شده. اما اگه بتونی بری توی خونه از همون ور فقط یه دکمه و بزنی بدونِ وجودِ کلیت دوباره باز می شه. با ذوق گفتم باشه پس برو باز کن. ـ ما نیازی به باز کردنِ در نداریم. این و گفت و با ساعدش جلوی صورتش و گرفت و با یکی از گلدونای رو نرده ها زد تو شیشه. اما شیشه هیچیش نشد. انگار چند تا ترک خورده بود. با ضربه دوم گلدون شیکست و خاک و گل ریخت پایین و یه تیکه از سفالِ گلدون تو دستِ این جلبک موند. نفسم و سخت دادم بیرون و هُلِش دادم اونور. شالم و پیچیدم دورِ گردن و صورتم و از شیشه ها دور شدم با پهلو محکم از دور دویدم سمتِ در. صدای نــــهِ بلندش با شکستنِ شیشه های خیلی محکمِ اون خونه و ناله من از درد تو هم گم شد. رو زمین افتاده بودم که دستش و گذاشت رو بازوی سالمم و گفت: ـ خوبی؟ ـ آه دهنِ بازوم سرویس شد. فکر نمی کردم تا این حد محکم باشه. ـ تو یه دختری، من که مردم از این کله کلفت بازیاد در نمیارم. می تونی بلند شی؟ با اینکه درد بدی تو بازوم داشتم و استخونام کلاً ضعف می رفتن اما از رو زیمین بلند شدم و چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: ـ کجا رو باس بگردیم؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ جای دقیقی ندارم. فقط رفیقم گفته تو اتاق خوابا رو بگردیم. ـ دهنِ خودت و رفیقت، با هم صلوات…. من میرم بالا توام پایین و بگرد. این و گفتم و پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا. آخه حالا من کجا رو بگردم؟ برای اطمینان گوشه کنارایِ خونه و حتی تو هالوژن ها رو هم نگاه می کردم که مطمئن شم دوربینی نباشه. اما وقتی درِ اصلی و درِ ورودی هیچی نداشت یعنی بقیه تعطیل. مخصوصا که می دونم گربه از کنار این خونه ها رد شه آژیرشون بلند میشه چه برسه که بخوای مثل وحشی ها شیشه هم بشکنی. گونیِ تا شده و از جیبم در آوردم و مشغولِ جست و جو تو اولین اتاق شدم. تو دو سه تا اتاقِ اول هیچ خبری نبود. رو تخت نشسته بودم و به گونیِ تو دستم نگاه می کردم. چی شد که فکر کردم یه گونی پر از اینجا گیرم میاد؟ واقعا که خرم. آخرین کشویِ پا تختی هم که کنارِ تخت بود و باز کردم و پر حرص لباس زیرارو مشت کردم و ریختمشون بیرون. احساس کردم یه صدایی دادن. دقیق نگاه کردم. دیدم زیرِ لباس های شخصی گوگول جیگولیِ دخترِ خونه جعبه طلا هست. با ذوق طلا ها رو از جعبه در آوردم و ریختم تو گونی. حداقل ته گونی و که گرفتن. چند تا تراول پنجاه تومنی هم بود که اونا رو هم ریختم تو جیبم. دو تا اتاقِ باقیمونده به جز چند دست لباس که من واقعاً برای اولین بار نمی تونستم ازشون چشم بگیرم چیزی نداشت. امیدوارم من و ببخشن اما اونا می تونن بازم از این لباسای جیگیلی تیتیشی بخرن دیگه، نــه؟ آخه راستش خیلی ناز بودن. هر چند شاید تا آخرِ عمرم هم نتونم اون لباسا رو بپوشم. چرا واسه عروسیِ سخندون که یه مجلسِ با کلاس گرفتیم می پوشم. همینجور ذوق زده یه قسمت که مثلِ پذیرایی می موند و از یه طرفم شکلِ اتاقِ عکس بود گذروندم و خواستم برم پایین که گلدوناش بدجور چشمم و گرفت. گلدونا رو دقیق رو نزده های چوبیِ مارپیچش تا پایین چیده بودن. با اینکه من و یادِ خونه قدیمیا می انداخت اما اینا با سیکِ جدید درستش کرده بودن. مخصوصاً گل هایی که تا به حال تو عمرم ندیدم. دستی بردم و با یه دست گلدون و از جا برش داشتم. اما انقدر سنگین بود که از بین انگشتِ اشاره و شصیتم درومد و افتاد پایین. با صدای دادِ حمـــال چشم ها گرد شده ام بیشتر گرد شد. یا خـــدا مطمئنم که مرده. نمی دونم چجوری از پله ها گذشتم و اومدم پایین. کنارش زانو زدم: ـ خــــوبی جلبک؟ زیری لب داشت فحشم می داد. خوب به من چه این هم دست و پا چلفتیِ هم بد شانس؟ من چه می دونستم گلدون سنگینِ قرارِ از دستم در بره. دوباره نگاهش کردم و گفتم: ـ با توام؟ خورد تو کله ات؟ هــوی یابو؟ ـ یابو هفت پشت و آبادته. شونه ام خورد شده حالا دخترۀ بی سر و پا می گه خوبی؟ یدونه محکم زدم تو کله اش که دیگه صدای ناله اش نیومد. ـ بی سر و پا هیکلتِ. حالا که گذاشتمت اینجا حالیت میشه. این و گفتم و گونی و برداشتم و رفتم بیرون. صدای قدم هاش و می شنیدم پشتِ سرم. بلاخره تحمل نکرد و پرسید: ـ چقدر کاسب شدی؟ برگشتم و با اخم نیگاش کردم و با تشر بش گفتم: ـ خجالت نمی کشی؟ من به قولِ تو دختر یا ضعیفه یه شیشه هفت، هشت لایه و با اون هیبت و زدم ترکوندم اونوقت یه گلدون افتاده رو شونه ات مثلِ زنی که داره زایمان می کنه آه و ناله راه انداختی؟ ـ حالا تو هم هی بکوب تو سرِ ما. ای بــابــا خوب چه کنم شانس ندارم. سنگین بود بابا به مولا به جدم قسم سنگین بود. ـ بپا نفس کم نیاری قرمز شدی. این و گفتم و از خونه زدم بیرون و حمـــال هم دنبالم اومد. نیشستم تو ماشین و در جوابش که می گفت تو گونی چیه و چی نصیبت شده گفتم: ـ دو دست لباسِ ایونی. کلی طلا و سیصد چهار صد تو من پول. با داد گفت: ـ چــــــــــــــی؟
ـ زهرِ حلاحل با اون صدای داغونت. شبیه گوینده رازِ بقا می مونه سکته ام دادی. فکر کردی صدات قشنگِ که اینجوری می ندازی رو سرت؟ چته؟ و بعد اداش و در آوردم: ـ چـــی؟ پر حرص گفت: ـ میمونی دیگه.. وقتی دید حوصله کل کل ندارم گفت: ـ یعنی تو نتونستی از اون بالا پنج، شش تومنم دراری؟ پوزخندی زدم: ـ هــه! پنج شش تومن از کجایِ مبارکم در می آوردم؟ نالید: ـ آخه چرا طلا برداشتی. چطو می خوای آبش کنی؟ ـ یه کی هست واسه همه اینایی که جمع کردم یه تومن و میده. با داد و تعجب گفت: ـ اینهمه طلا، یه تومن؟ ـ نکنه انتظار داری بیشتر بدن؟ دستش و که هنوز رو شونه اش بود برداشت و به پیشونیش کشید و تکیه داد به ماشین و چشماش و بست: ـ بذار خودم برات آبش می کنم. بیشتر از اینا می ارزه. بخارِ اینکه بخواد بکشه بالا و نداره. ئاسه همین بیخیال گفتم: ـ باشه. **** ـ ممنون زحمت کشیدی. اما باس دعوتِ مارو قبول کنی ببریمت سَتار کبابی. همه اش نمی شه شوما ما رو مهمون کنید. سینیِ چای رو ازم گرفت و گذاشت رو تخت. نشستم رو به روش و نیم نگاهی به سخندون انداختم. پارچه پهن کرده بود کفِ حیات نشسته بود داشت با عروسکایی که هاویار براش خریده بازی می کرد. دوباره به هاویار نگاه کردم. حواسش به من نبود. به درِ زیرزمین بود. ـ من : چی شده؟ ـ نمی ترسی یه وقت شب کسی بره اینجا؟ درش همیشه بازِ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: ـ با ما کار نداشته باشه. بره بخوابه ما که بخیل نیستیم. اما هیچیکی اینجا نمیاد خیالت تخت. ـ خیالم تخت نیست ساتی. شما دو تا دخترِ تنها… حرفش و قطع کردم: ـ انقدردست نذار رو احساسِ ما. ما از پسِ خودمون بر می آییم. اومد نزدیکتر و سینی و داد کنار. ـ تا کی ساتی؟ تا کی از پسِ خودتون بر می آیید؟ تا کی قرارِ تو ستونِ یه خونه باشی؟ تو خودت پر از نیازی تو خودت یه حسِ لطیفی که نیاز به همراه داره. به یه همدم. تو چطور فکر کردی می تونی جوابِ اون دختر و بدی؟ فکر کردی تا کی دنیایِ سخندون خلاصه میشه به ساندویچ و برنج؟ هــوم؟ نمی دونم کی دستم رفته بود تو دستاش و اون داشت دستای کشیده و سفیدم و گرم می کرد. حس می کردم حقیقت و می گه. دلم نمی خواست دستم و از دستش بیارم بیرون. می دونم واسه ما عیب داشت. اما دلم می خواست منم حس کنم که کسی خاطرم و می خواد. با اینحال با اخم گفتم: ـ مثل اینکه دنده شما جا نمیره. ـ چی ؟ دنده ام؟ نمی فهمم؟! با کلافگی گفتم : ـ منظورم اینه که دو هزاریت آنتن نمی ده. نمی گیری. بیبین آق دکی اینهمه حرف می زنی که من چی کار کنم؟ من این و نمی فهمم. ـ بذار کمکت کنم از این محله بیای بیرون. صبر کن حرف نزن. من نگرانتم ساتی. تو روز به روز داری زیبا تر و خواستنی تر می شی. تو روز به روز بیشتر به اوج می رسی. دارم می بینم دندونایی که با زیباییِ روز افزونی تو تیز می شن. لطــفاً ـ ننه ام، ننه اش، ننـۀ ننه اش همه تو این محله زندگی کردن هیچی نشده. واسه ما هم نمی شه. ـ ساتی تو حتی نباید به چشمات هم اعتماد کنی. این دوره با دورۀ ننه ات و ننه اش خیلی فرق داره. ـ یه کار نکن دوباره دعوامون بشه و کلامون بره تو هم دکی. الانم بهتره بری. مثل اینکه دوباره زیاد خوردی. زده رو دلت. زمزمه کردم: ـ خوشی زده رو دلت. خواستم بلند شم که دوباره من و محکم تر گرفت: ـ چرا نمی ذاری؟! چشمام و بستم و دیگه هم بازشون نکردم. ـ بیبین دکی دس از سرِ ما وردار. ما به این کهنه نشینی و فقیر نشینی عادتی دیرینه داریم. هواییمون نکن. ـ دختر انقدر غد بازی در نیار. اصن من این خونه و از تو اجاره می کنم. تو با پولش جای دیگه خونه بگیر. خــوب؟ بعدم تو دفترِ خودم منشی باش. چشمام و باز کردم و اینبار دستام و محکم از دستاش کشیدم بیرون. ـ می خوام تنها باشم دکی. شبت بخیر. ـ چرا نمی خوای بفهمی که توام می تونی یه دلواپس داشته باشی؟ چرا می خواد احساساتت و مخفی کنی؟ ـ دکتــر شبت بخیر. نمی دونم چی شد که عوض شد. پر حرص نگاهم کرد و محکم دستش و زد به سینی دادی زد و با گفتنِ لعنتی رفت بیرون. بدونِ اینکه به استکانا و قندونِ خورد شده نگاهی بندازم. همونجا رو تخت دراز کشیدم. خسته بودم. خسته تر از همیشه. سخندون دنبالِ هاویار رفته بود و دستاش و گذاشته بود پشتِ کمرش و از همونجا سرش و از لایِ در کرده بود بیرون. چشمام و بستم. سرنوشتِ من آغازش واسه هر جا بود همونجا هم تموم می شه. دو تا آدم از دو دنیایِ مختلف نه نمی شه. اونکه به تو ابراز عشق نکرد فقط گفت می خواد بهت کمک کنه. همینم نگرانم می کنه. اون می خواد من و بکشه سمتِ خوشی ها. اون داره به تشنگیم دامن می زنه. اون فهمیده من تشنۀ محبتم. بیشتر تو خودم جمع شدم. یه چیزی تو چشمام سنگینی می کرد. زیرِ لب واسه سخندون که حالا کنارم بود و انگشتِ کوچولوش و رو گونه ام می کشید گفتم: ـ بازم هوا داغونِ. چشمم و می سوزونه… ـ خدا رو شُکل چشمِ من نمی سوزه آزی. خندیدم و کمی رفتم عقب تر… خودش فهمید اومد و کنارم خوابید. انگار فهمید که امشب دیگه نباید پرخوری کنه.
چرا جوابِ اس ام اس نمی دی؟ دو ساعتِ منتظرم. خیز خیت بود جلو این بچه مفنگی بگیم بلت نیستیم با گوشی کار کنیم. واس همین گفتم: ـ اس ام اسای بی ارزش و باز نمی کنیم. صدای نفسِ محکم و عصبیش و از پشتِ گوشی شنفتم خندۀ ریزی کردم و گفتم: ـ حالا بنال. ـ خیلی بی ادبی. ـ اوه اوه مامانم اینا. بچه فوفول. چیزی نگفت. فقط با ذوق گفت: ـ یه کاری برامون افتاده خفن، خیت و خول پر مایه. هستی امشب؟ نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم: ـ همه اش یه تومن دیگه کم دارم. پر دردسر نباشه ها. یه جایی هم ما رو ببر که ارزش داشته باشه. تا حالا هر جا بردیمون گوزِ تو خالی بوده. ـ یه رستورانِ. شنفتم کارشون بدجور گرفته. تو جاده. رستورانِ اهـــورا. سری تکون دادم و گفتم: ـ باشه منتظرم. فقط تفنگ داری بیار. رستوران صد در صد آدم توشه. ـ باشه. ساعت نه جلو در باش. تو فکر بودم که سخندون گفت: ـ آزی من پیشِ زَمیله نمی لَمــا… ـ چرا؟ ـ اونزا به من خوش نمی گذره. من می تلسم بلم اونزا. اخمِ ریزی صورتم و پوشوند. رفتم نزدیکتر و گفتم: ـ چرا؟ مگه چی شده؟ ـ زَمیله به من میگه بچه مفنگی. به من می گه خودت و هقت زَدت خُلید. تازه به تو هم گفت شلنگِ قلیون. خنده ام گرفته بود. تلافیِ اون خل و چلی که به پسرشون گفتم و سرِ بچه ام در آورده. به قولِ بتول اینا چه می دونن مانکن یعنی چی؟ من شلنگم؟ آخه نه اینکه خودم می دونم مانکن چیه؟! ـ باور کن خوشگلِ ساتی این آخریشِ. بعدش یه بار دیگه بری تمومِ تمومِ. امشب دارم می رم رستوران برات یه عــالم غذا بیارما. بازم نمی ری؟ تو نری من نمی رم رستوران ها. ***** یه بار دیگه تفنگم و امتحان کردم. سالم بود. رو به سخندون گفتم: ـ بچه تو چرا تفنگت و برداشتی؟ ـ هیچی آزی به زدِ سادات قسم می خوام بازی تونم. ببین دیگه این چسونه هم از ما قسم خوردن یاد گرفته. ـ خیلی خوب آماده شو می خواییم بریم خونه جمیله. گشنه ات نیستی؟ ـ نه نیست. این و گفت و کتونیش و پوشید. جایِ تعجب داره. این بچه گشنه نیست. جای دمپایی کتونی می پوشه. حتما نوه دختریِ جمیله اومده خونه اشون. اینم می خواد خوشتیپ بره. قابلمۀ پنجاه نفره ام و برداشتم و رفتم بیرون. سخندون جلو در داشت با حمال حرف می زد. در و که بستم حمال با تعجب نگاهم کرد: ـ این قابلمه چیه؟ ـ مگه نمی ریم رستوران؟ چشماش هر کدوم شد قدِ شکمِ سخندون: ـ مگه داریم می ریم پیک نیک که غذا آوردی؟ پـــوفـــــ جمیله سرِ این جلبک چی خورده که این اینجوری جرقه زده واقعاً؟! همونطور که قابلمه و می ذاشتم یه جور نگاهش کردم که یعنی همون جلبکم برات زیادِ. ـ دارم میام رستوران اونوقت چرا باس غذا بیارم؟ این و دارم می آرم اونجا واسم غذا بکشن. چشمام گرد تر شد: ـ ســـاتی. ـ مرض و ساتی. این و گفتم و قابلمه و گذاشتم پشتِ ماشین. به درِ بسته خونه جمیله نگاه کردم. ـ سخندون رفت؟ سری تکون داد و نشست. منم ماشین و روشن کردم و راه افتادم. ـ حداقل یه قابلمه کوچکتر می آوردی. ـ این قابلمه بهتر بود. بدبخت هنوز هنگ بود. دیگه چیزی نگفت تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم. ساعت ده بود. ماشین و یه جایی پارک کردیم که خیلی به رستوران نزدیک بود اما جلو درش نبود که متوجه ورودِ ما بشن. همینکه پریدیم پایین قابلمه و برداشتیم که بریم. اما هر دو با دیدنِ سخندون پشتِ ماشین با داد گفتیم: ـ تــــــو ؟!
سخندون یه لبخند زد که لباش تا پشتِ گوشش کش اومد و با هزار زور جلوی چشمایِ متعجب ما از ماشین پیاده شد. ـ بــــیـــلـــیم؟! ـ حـناق و بیلیم. تو اینجا چی کار می کنی بچه؟ ـ آزی می خواستی تَهنایی غاذا بوخولی؟ هر کار کردیم ننشست تو ماشین و تفنگ به دست زودتر از ما راه افتاد سمتِ رستوران. حمال در حالی که قابلمه و تو دستش جابه جا می کرد گفت: ـ بهتره بدی اول این قابلمه بی صاحاب و پر کنن بعد دخل و خالی کنی. تو و خواهرت هر دو دردسرین. چیزی نگفتم. بیشتر نگرانِ سخندون بودم. یعنی برای غذا اومده بود؟ نکنه از دزدی خوشش میاد. اطرافِ رستوران پر از گل و گیاه بود. بر عکسِ بقیه جاها که همه خاکی بود اینجا انقدر تمیس و روشن بود که آدم اشتهاش باز می شد. از بیرون دیدم که یکی پشتِ دخل اون ته نشسته و داره پول می شماره و یه پسرِ هیزی هم بالا سرش ایستاده و با لبخند بهش نگاه می کنه. دستش رو شونه های دختره هست و داره ماساژشون میده. آخـــی شایدم هیز نباشه. آخه چه با احساس داره به پول شمردنِ دختره نگاه می کنه. چشمام و برای خودم لوچ کردم. آخه پول شمردنم عشق می خواد؟. به حمال نگاه کردم. اونم لبخند می زد. سخندون در و هل داد و به خاطرِ هیکلش در کامل باز شد. صدای جیلینگ جیلینگِ آویزِ جلویِ درِ رستوران باعث شد اونا سرشون وبیارن بالا و به ما نگاه کنن. سخندون تفنگش و گرفت بالا و با صدای بلند گفت: ـ دستا بــالا… شـولتـا پـایـیـن… غـاذاها کوجاست؟ دوخم می خوام. دختره که دست از شمردن کشیده بود با پسره که زودی همون اول دستش و از یقه دختره آورده بود بیرون با چشمای گرد به سخندون نگاه می کردن. کم کم تعجب جاش و داد به خنده و به ما نگاه کردن. سر و وضعم انقدر افتضاح بود که حس کردم اومدم گدایی. اما اون دختره با روی خوش گفت: ـ بفــرمائید می تونم کمکتون کنم؟ قابلمه تو دستِ حمال و نشون دادم و گفتم: ـ میشه پرش کنید. با تعجب به قابلمه نگاه کرد. اما یِکم بعد چشماش برقی زد و گفت: ـ شانس آوردید چون شب هایی که غذایِ ما بمونه انگشت شمارن و امشب از اون شباست. ـ خوب خدا رو شرک. این قابلمه و تا خرخره پر کنید. دختر با تعجب به لحنِ حرف زدنِ من نگاه می کرد. سخندون نزدیکِ یه یخچال کنارِ این دختره ایستاده بود و سعی داشت بپره تا دستش به یه کلاه بوقی که روی یخچال بود برسه. اون پسرِ رفت نزدیکش و خم شد تا بغلش کنه. من و حمال جفتمون با هم گفتیم: ـ یا اَبِرفرض… پسرِ که قرمز شده بود. سخندون و گذاشت زمین و دوباره بلندش کرد. سخندون کلاه و برداشت و گذاشت رو سرِ پسر و با ذوق گفت: ـ از این گِلدالوها می خوام. دخترِ با ذوق بلند شد و گفت: ـ آخــــی مهداد عزیزم زیتون می خواد . می شه سفارش بگیری؟ من بهش می دم. پسرِ که اسمش مهداد بود با لبخند به دخترِ نگاه کرد و گفت: ـ باشه خـــانوم. ما چنجه و کوبیده سفارش دادیم و منتظر موندیم. آروم درِ گوشِ حمال گفتم: ـ نکنه زیرش و قیمه بریزن ما نفهمیم؟ چشم غره ای بهم رفت و حرفی نزد. رفتم نزدیکتر و گفتم: ـ میشه کارِ آشپزتون و بیبینم؟ پسرِ با تردید نگاهم کرد. فوری گفتم: ـ اخه یه مهمونی داریم. می خواستم ببینم تو چه فضایی غذاها درست می شن. دخترِ با اطمینان اومد جلو و گفت: ـ همراهِ من بیایید. با این حرف به حمال اشاره کردم تا سخندون و ظرفِ زیتون و ببره نزدیکِ خودش. با دختره رفتیم تو آشپزخونه که انگار بازسازی شده بود و خیلی تمیس بود. یه آقایی بود که این دخترِ بهش گفت علی آقا. یه کنار نشسته بود و مثل گرگ به پسر و دختری که کار می کردن نگاه می کرد. وا این مردِ چرا انقدر شکار بود؟ دخترِ خیلی خوشگل بود و انگار که لپاش گل انداخته بود. پسرِ خوشتیپ و باوقار بود و خیلی با احترام با دخترِ حرف می زد. و گاهی نیم نگاهایی به این دخترِ می انداخت که انقدر پر از احساس و عشق بود که این مرد هِی نوچ نوچ می کرد و می گفت ” استغفرالله “. ـ دختر: خانومی ایشون سپهرداد هستن آشپزِ ما. تازه از مــارسی اومدن و همونجا هم تو رشتۀ پزشکی فارغ التحصیل شدن. و نازی خانوم هم نامزدشون هستن. خــدایِ من. عجب جلبکایی پیدا می شن. ننه آقای ما همینجوری هم می تونه آشپزی کنه جوری که ادم شصتِ پاشم می خوره. اونوخت چه کاریِ؟ به قیافه پسرِ نمیومد شنقل باشه. به حقِ رشته های نشنیده. سعی کردم لبخند بزنم. اما نمی شد. ـ مرد: نیشام خانوم. هنوز که جواب ندادیم این حرف و نزنید. خوبیت نداره. سپهرداد سلامی به من کرد و کلافه گفت: ـ علی آقا انقدر ما رو اذیت نکن. علی کلافه نچ نچی کرد و سرش و انداخت پایین تا لبخندش دیده نشه. اما ما که دیدیم. پس این فامیلِ دختره هست و داره اذیت می کنه. نگاهی دوباره به اون دو تا انداختم. الهی جفتشون یکم غمگین بودن. حتی می تونستم ببینم دخترِ زیر چشمی پسره و نگاه می کنه. انقدر قشنگ مثل مارمولک به هم ابرازِ احساسات می کردن که من داشتم جای عـــق زدن غش می کردم. . قابلمه ام که پر شد. اون مردِ که اسمش علی بود با اون آق پسرِ آوردنش بیرون گذاشتن کنارِ پایِ حمال که کنارِ سخندون رو یه میز نیشسته بودن. دلم نمیومد تفنگ بکشم بیرون. خیلی مهربون بودن. اما نمی شد. ما به پول احتیاج داشتیم. نمی دونم تو همین چند دقیقه چی شد که حس می کنم خجالت می کشم. اما… سعی کردم احساساتی بازی و بذارم کنار. حالا همه اشون دورِ هم بودن. اون پسرِ مهدادم اومد به اینا کمک کرد. تفنگم و در آوردم هنوز زیرِ شالم بود. حمال فهمید ماموریت شروع شده. جلوی سخندون ایستادم تا یه وقت نخوان ازش استفاده کنن. مهداد و اون دخترِ که اسمش نیشام بود کنارِ هم ایستاده بودن. سپهرداد و نازی هم همینطور و علی هم با کمی فاصله ایستاده بود و با چشم براشون خط و نشون می کشید. ای بابا معلومه این علی سیبیل کلفت همیشه واسه اینا سر خرِ. واستا آق علی یه حالی بهت بــــــدم. اسلحه و کشیدم بیرون و با صدای بلند گفتم: ـ هیچکی از جاش تکون نخوره! نیشام که تا حالا داشت با لبخند نگاهم می کرد. چنگی به بازوی مهداد زد و با ترس به من خیره شد. و مهداد کمی خودش و کشید جلو و سعی کرد نیشام و بفرسته پشتِ خودش و محکم دستش و گرفته بود. علی خواست تکونی به خودش بده که حمـــال هم اسلحه اش رو در آورد و حرفِ من و تکرار کرد. همه اشون از زورِ ترس چشماشون گشاد شده بود. اما مهداد با خونسردی به ما نگاه می کرد. سخندون تا کمر تو قابلمه بود و به ما نگاه نمی کرد. ـ هر چی تو دخل دارید خالی کن. هِی تو. مهداد که تا حالا حس می کردم بی چَک و چونه بهمون پول و می ده بریم، شکار شد: ـ درست صحبت کن. الحق که بی چشم و رویید. چند قدم تند برداشتم که نیشام تو بغلِ مهداد مچاله شد و نازی تو بغلِ سپهرداد. نیشام جیغی کشید و گفت: ـ مهداد عزیزم هیچی نگو. خواهش می کنم. مهداد کلافه دستی تو موهاش کشید. خواست حرفی بزنه که علی بلند گفت: ـ استغفرالله. هی ما هیچی نمی گیم. از خواهر زنِ ما فاصله بگیر. شما هنوز محرم نیستید خوبیت نداره. سپهرداد وسطِ دعوا گفت: ـ شِـت… وسطِ دعوا هم بیخیال نمی شه. خوب مگه نمی بینی ترسیده؟ ـ علی: می گم ولش کن. نازی خانم شما هم روسریت و بکش جلو برو اونورتر واستا. نازی که سر به زیر بود و معلوم بود حسابی ترسیده و داشت با لرز از سپهرداد جدا می شد و از نظر گذروندم و به سپهرداد که عصبی نفس می کشید و غمگین به نازی نگاه می کرد، خیره شده. نه اینجوری نمی شد. انقدر همدیگه و دوست داشتن که من که تو رشته احساس گاگولم فهمیدم اونوقت این سبیل کلفت نمی فهمه؟ با عصبانیت و صدای بلندم گفتم: ـ واســــتــا سرِ جات. سپهرداد گارد گرفت. نازی که نمی تونست بره سمتِ سپهرداد لرزش بیشتر شد و با دستاش که افتاده بود کنارش چنگ زد به گوشه های لباسش. بقیه هم با نگرانی نگام می کردن. با داد گفتم: ـ بــرگرد تو بغلش بینم!
با تعجب بهم نگاه می کردن. نازی با چشم های گرد شده سعی داشت بفهمه من چی می گم. علی کلافه بود و سپهرداد هم از تهِ چشماش می خوندم که می گفت الــهی دورت بگــردم، نخـــواستی بر مـــی گردم … پام و کوبیدم رو زمین و گفتم: ـ د مگه با تو نیستم؟ نازی ترسیده مثل موش تو بغلِ سپهرداد گم شد. سپهرداد چشماش و بسته بود و محکم نازی و از ته دل بغل کرده بود. و یه چیزایی زیرِ لب زمزمه می کرد. شایدم می گفت دوستت دارم. یا می گفت نترس. عمقِ چشاش نشون نمی داد حرفای خاک بر سری بزنه. گفته بودن این ایران نبوده ها. نگاه تو روخدا چه بی جنبه هم هست. دخترِ مردم و چلوند. نگاهی به مهداد و نیشام انداختم. نگاه کن تو رو اَبِرفرض. این دو تا هم دستِ کمی از اون دو تا نداشتن. مهداد همچنان نیشام و بغل کرده بود انگار بعدِ سیصد و بیست سال خدا قسمت کرده همدیگه و ببینن. پـــوف اومده بودم سینما فیلم هندی نیگاه کنم. اینا چایی معطلِ قندن که بپرن بغلِ هم. ـ من کی گفتم شما دو تا هم همدیگه و بغل کنید؟ با این حرفم مهداد به حمــال اخم کرد و رو به من گفت: ـ ما نیاز به مجوزِ شما نداریم. صدای استغفرالله… استغفراللهِ علی که تو مخم بود نذاشت دیگه جوابِ این پسره رو بدم. با عصبانیت گفتم: ـ مثل اینکه ادب نشدی شوما؟ پس خودت خواستی. بیبین خوشت میاد. تکونی به اسلحه ام دادم و رو به سپهرداد گفتم: ـ ببوسش. ـ خـــانـــم هرزگیت و ببر جای دیگه… اینجا خونه خرابایی نیست که همیشه می ری. با این حرفش خیلی ناراحت شدم. خواستم حرفی بزنم که حمال رفت نزدیک و یدونه کوبوند پسِ کله اش. چشمام و بستم و نفسِ عمیق کشیدم.. دوباره چشمام و باز کردم و با صدایی که ضعیف شده بود گفتم: ـ یا می بوسیش یا می گم حمــال بوسش کنه.
رصت و از دست نداد. فوری رفت تو صورتش. این داشت چی کار می کرد؟ یه لپ بوسیدن که اینهمه فشار و حرکت نداره.
اوه یاخدا. این داره چی کار می کنه؟ من کی گفتم لب بگیر؟ این چرا اینجوری می بوسش؟ سخندون کله اش و آورده بود بالا و بهشون نگاه می کرد. ـ آزی اینا دالَن چی کال می کنن؟ اینزا غاذا هست. آدم خولا همدیگه و نخولید. بیایید اینزا غاذا هست. ـ تو غذات و بخور. این آقا دارن دندونِ خانم و می کشن. ـ دون دون؟ ـ دنــــدون سخندووون. کاریت نباشه بچه. دیگه چیزی نگفت . سپهرداد دست انداختم بود دورِ گردنِ نازی و محکم و عمیق می بوسیدش. مهداد و نیشام ریز ریز می خندیدن. علی می کوبید تو سرش و می گفت: ـ یا خـــدا. یا خــــدا . رو به علی فتم: ـ یه بار دیگه حرف بزنی. این دو تا می شن سه تا. شی فهم شد؟ کمی فکر کرد و یهو چشماش گرد شد خواست حرفی بزنه که دهنش و بست. فکر کنم فهمید جدی حرف می زنم. بلند گفتم: ـ بسه. آخه جلبک من گفتم ببوسش. این تف تف بازیا چیه در آوردی؟ اه کثــافت. نازی سرش پایین بود و قرمزِ قرمز شده بود. یادِ ربِ گوجه افتادم. سپهردادم هر چقدر سعی می کرد نمی تونست لبخندِ گشادش و جمع کنه. و لباش تا پشتِ گوشش کش اومده بود. از همون اول می تونستم حسرتی که تو چشمای جفتشون برای داشتنِ هم هست و بیبینم واس همین نتونستم بی خیال شم. اصن نمی شد. وگرنه مارو چه به این کارا. بلند گفتم: ـ خوبیت نداره این دختر دیگه مجرد بمونه. چش و گوشش باز شده دیگه. فردا جوابِ بله و بهش بدید. هر کی چوب لا چرختون کرد کافیه یه تارِ مویِ نازی و آتیش بزنی تا برسم.
پهرداد با ذوق سری تکون داد. با جدیت گفتم:
ـحمــــــال بیا این قابلمه و بذار تو ماشین این بچه هم ببر.
حما گوش داد و رفت. یه داد زدم همه ترسیدن. جلبکای بی بخار. رو به نیشام گفتم:
ـ خل و خالی کن دیگه داره حوصله ام سر می ره.
مداد اینبار بدونی حرفی رفت سمتِ دخل و پول و خالی کرد. همه اش و ریخت تو کیسه و برام آورد ازش گرفتم. ـ خیلی خوب. همه اتون بشینید پشتِ یکی از میز ها. زود بــاشیــد. همه نشستن پشتِ یه میز. رفتم نزدیکِ درِ رستوران. ماشین آماده بود. شروع کردم: ـ باور کنید بعد از اینکه از اون آشپزخونه اومدم بیرون دلم نمی خواست. اما نمی شد مجبور بودیم. دنبالمون نیایید. یه روز این پول و بر می گردونم. مطئنم که برمی گردونم. به یه تارِ موی سخندون قسم که حاضر نیستم همون یه تارم از رو موهاش کم شه. ماشۀ تفنگ و کشیدم. همه با ترس نگاهم کردن. انگار انتظار نداشتن بعد از این حرفا قصد داشته باشم بکشمشون. شلیک کردم. نیشام وا رفت رو صندلی. به پرچمِ کوچیک آمریکا که از لوله تفنگ اومده بود بیرون نگاه کردم و تلخ خندیدم. ـ اسباب بازی بود. پام نمی کشید از تو رستوران بیام بیرون. اصلاً دلم نمیومد پول و ببرم. از بچگی همین بوده تو جیب بُریام هم از هر کسی نمی زدم. دستام شل شد. کیسه هم با تفنگِ اسباب بازیم افتاد زمین. بازی… برگشتم که برم. ـ خــانوم… با صدای اون دخترِ. احتمالاً نیشام برگشتم. چه مهربون بود. این ادما انقدر صادق بودن از وقتی اومده بودم نیاز نبود از احساسشون حرف بزنن چون از چشاشون می خوندم. ـ بهتره این پول و ببرید. برگشتم که برم و با اخم گفتم: ـ برگرد سرِ جات تا یه تیر مختِ خالی نکردم. نخودی خندید و ادامه داد:
ـ این که اسباب بازی بود. فقط یه قرضِ. برگشتم به اون دختر که معلوم بود چقدر پول دوستِ نگاه کردم. اشک تو چشماش بود و در همون حالت سری به نشونه تایید تکون داد. مهداد هم اومد کنارش و دستش و انداخت دورِ شونه دخترِ و محکم به خودش فشرد. نیشام بش نگاه کرد. مهداد تو چشماش خیره شد. نمی دونم انگار می خواست مطمئن شه که دخترِ از تهِ دل حرف می زنه. یه قطره اشک از چشمای نیشام اومد پایین. مهداد خندید و خم شد و رو چشمش و بوسید. هر دو اومدن نزدیک و با هم پول و گرفتن سمتم. حالا مطمئن بودم راضی هستن. ازشون گرفتم. چیزی که زیاد رو دلم مونده بود عشقی بود که تو این رستوران موج می زد و من هیچ وقت نتونستم تجربه اش کنم. حتی عشق و محبت مادری هم اونجور که باید درک نکردم. دوباره یه نگاهی به<
رمان همكارم ميشي؟
نوشته:ستاره چشمك زن
خلاصه: «ساتی با خواهرِ 5 ساله اش تو یکی از محله های فقیر نشینِ کرج زندگی می کنه و پدر و مادرش و از دست داده. اون برای امرار معاش دست به دزدی می زنه. هیچ کاری براش نیست. اگر هم بود پر از دردسر بود و اگر هم باشه سرمایه می خواد. از ترس اینکه نکنه یه وقت گیر بیفته و خواهرش تنها شه دزدی های بزرگ و پر از ریسک و کنار می ذاره و میفته به دله دزدی… دکتر هاویارِ مهدوی بنا به دلایلی به این محل پا می ذاره و سعی داره که به ساتی نزدیک بشه و شاید یجورایی کمکش کنه. حسِ صمیمیتی که ساتی ناخودآگاه در برابرِ همه به خرج می ده و شخصیتِ جدید و پر از جذابیت های هاویار باعث میشه که این دو با هم صمیمی بشن. و هاویار، ساتی و سوایِ همسایه های جدیدش که اصلا بهش نمی خورن ببینه… اما به خاطر بدهکاری ئی که پدرِ ساتی براش گذاشته او مجبور میشه دوباره بره سراغ دزدی های نون و آبدار. بدهکاری ئی که برای پرداختش فرصتِ زیادی نداره. مبلغش کمِ و وقتش کمتر. و برای جور کردنِ این مبلغِ کم با عمار پسرِ تازه از بند آزاد شدۀ جمیله خانوم همکار می شن… »
ـ آخــــخ سخندون اگه جلو چشام بودی جیگرت و در میاوردم بچه. این سطل جلوی پله ها چی کار می کنه؟! آآآآی نمی تونم حتی پام و بیارم پایین. اینجوری لنگ در هوا موندم هر کی ببینه به عقل نداشته ام شک می کنه. آآآیــی. به خودم اومدم. خجالت بکش ساتـــی. چرا مثل زنای سوسول آه و ناله راه انداختی؟! ـ بابا نه صفحه کلاجی برامون مونده نه دیسکی… خجالت باس بیاد مارو بِکِشه… به هر زوری بود بلند شدم و دست به کمر در حالی که از ضعف لگنم می نالیدم رفتم سرِ حوض. عجب روزیه از صبح با این اتفاقات و بد شانسی ها تر زده شده تو زندگیم. دو مشت آب پاشیدم رو صورتم تا جیگرم حال بیاد. ای تف به ذاتِ پدرِ بد ذاتت روزگار از بوق سگ دارم جون میدم ملت گرگ شدن، چارچنگولی چِسبیدن به کیفاشون. ـ تقصیر توام هست آخه یه جو عقل تو اون کلۀ شلغم شکلت نیست. کدوم آدمِ پولداری سُوارِ اتوبوس میشه؟ ـ د نه د. خبر نداری از دنیا عقبی موندی تو عهدِ فیفِ علی شاه. الان همه پولدارا با اتوبوس رفت و آمد می کنن که کسی بهشون شک نکنه. بله! منتها از خر شانسیِ من نه دیگه تیغ زدن به زیرِ کیف کارسازِ نه همصحبتی… چون همه بچشون و می ذارن زیمین وکیفشون و می چِسبن. ـ د تو خیابون که نمی تونن بچه رو بزارن زیمین کیف و بچِسبن. تو خیابون کیف زدن راحت ترِ اینجوری منِ بدبختم یه نفس راحت می کشم. اول صبحی میری تو اتوبوس بوی دهنا بدجوری تو روحمِ. با دیدنِ شلوار کثیفش تو حوض دست از کل کل با این وجدانِ بیکار کشیدم . ردیف دندونام و از حرص به هم ساییدم و با صدایی که رو سرم بود گفتم: ـ سـخـنــدوووونـــ ! باز که شلوارِ کثیفت و انداختی تو حوض. دِ آخه قلمبه من با این آب صورتم و شستم. همینجور داشتم غر می زدم و فکر می کردم که کجایِ کارِ ما با این بچه اشتب بوده که از پسِ همه به جز همین یه دونه برنمیاییم که یه شیکم از در خونه زد بیرون و بعد هم خودش ظاهر شد. در حالی که دور دهنش و دستاش لواشکی بود گفت: ـ خواستم بوشولمشا خودش افتاد. من دستم نلیسید بیگیلمش. خوب حالا می شه بیگی به من سه؟ نلیسید دیگه ! چشمام جمع کردم و با ریز بینی نگاش کردم. مثلِ خودِ مارمولکم رد گم می کنه. ـ ای توله… ای توله… من اگه تو رو نشناسم ساتی نیستم که. به جدِ سادات قسم سخندون یه بار دیگه، فقط یکبارِ دیگه شلوارِ گشادت و وسطِ حوض ببینم از شیکم آویزونت می کنم. نیگاهی به شیکمش انداخت و دستی بهش کشید دوباره سرش و آورد بالا و چشماش و ریز کرد و خمصانه نیگاهم کرد. شاید اگه موقعیتش بود و توانش و داشت الان من و می ترکوند. حتما پیشِ خودش فکر می کرد من چه جلادی باشم. ـ من: باز که شیکمت زده بیرون اون بلوزت و بکش پایین دختر. جمع کن اون نافتُ … ـ د یالا اونجوری به من نیگاه نکن. برو تو دستات و بشور انقدر این کوفتیارو نخور بهداشتی نیست. می خوری اسهال می گیری میفتی سرِ من ِ پدر مرده. همینجور خیره خیره به من نیگاه می کرد و به نظر می رسید که جوابِ تمومِ حرفام و تو دلش میده و روحم و به رگبارِ فحش بسته! کلافه تو جام نیم خیز شدم و گفتم: ـ د مگه با تو نیستم؟ برو نقاشیت و رو دیوار تموم کن… ترس از کتک خوردنِ احتمالی باعث شد تکونی به خودش بده. اما وقتی دید قصد بلند شدن و تا اونجا رفتن و ندارم پشت چشمی نازک کرد و ازم رو گرفت و خیلی آروم قصد رفتن به داخلِ خونه و کرد. نیگاش کن چه پاریس لندی هم میره… دستم و گذاشتم رو شیرِ آب و متفکر به حلقه هایی که رو آبِ حوض بود خیره شدم. پولِ گاز و هنو نریختم. تو خونه هِچی نداریم. پولِ غذاهایی که سخندون از ستار کبابی گرفته، پولِ پفکا و چیپسایی که از ممد بقال گرفته و هنو ندادم. پولِ این آردِ نخودچیایی که از علی حوصله گرفته هم حساب نشده! این شانسیایِ جدید و بازیِ جدیدیم که تو محل این بچه ها راه انداختن روش. لباسم که نداره و همۀ داشته هاش با وجودِ شیکمِ مثل کرۀ زیمینش براش کوچیک شده. با این افکار حرصی شدم و با داد گفتم: ـ ای بترکی سخندون که همه جا برای شیکمت بدهکارم. نچ اینجوری نمی شد باید یه فکری می کردم. باید تا عصر پول جور کنم. دیگه یکی دو تومن، پنج تومنی که این پولدارا مدلی می زارن تو کیفشون جوابم و نمیده. دخل و خرجم با درآمدم یکی نیست! ای تف تو ذاتِ هر کی که عابر بانک و از تو یه جایِ مبارکش در آورد و گفت یافتم… با تصمیمِ کبریی که گرفته بودم بلند شدم رفتم تو خونه. اول باید یه سری سفارشا به سخندون بکنم بعد برم. نباید از خونه بره بیرون اینجوری پیش بره هم خودش می ترکه هم من برشکست میشم. آخه نیست که کارخونه دارم! یه چایی براش ریختم و سماور و کلا خالی کردم تا یه وقت نیاد خودش و بسوزونه شیر اصلیِ گاز و بستم و نون و پنیر و تو طبقۀ اول یخچال جا دادم تا خانم خواستن میل کنن قدشون برسه! از در اتاق نیگاش کردم. خدا می دونه که زندگیم بدونِ همین نیم وجبیِ دایره شکل، هیچ رنگی نداشت. نه تلاش برای نون درآوردن بود و نه نگرانِ شام و ناهار بودن. لبخندی زدم و رفتم جلوش زانو زدم. مداد مشکیِ تو دستش و ازش گرفتم و مداد آبی رو دادم تو دستش. دستم و گذاشتم دو طرفِ شونش و گفتم: ـ چرا مشکی؟ یاد بگیر همه چیز سیاه نیست. دنیای تو آبیِ فهمیدی؟ نیگاهش و بینِ من و مداد رنگیش چرخوند. ـ سخندون: نُس ! دوس ندالم. لپِ تپلش و بوسیدم و گفتم: ـ چیرا خواهرم؟! چشمای فندقی شکل و طوسی رنگش و گرد کرد و با هبجان گفت: ـ دنیایِ من پُل از لَنگِ ساندوچِ. ساندیویسایِ فلافل! ساندویسایِ فلافلایِ بُزُلگِ صولتی ! با کف دست زدم رو پیشونیم و با چشمای لوچ شده نیگاهش کردم… چی بگم الان بهش واقعاً؟ پوفــــ … با این بچه جدی هم حرف میزنی چیزی جز خوراکی نمی بینه. از مثل آدمیزاد حرف زدن با این شیکم پرست دست کشیدم و انگشت اشارم و آوردم بالا و گفتم: ـ بیخی! به رنگِ دنیات نمی خواد فکر کنی. دارم می رم برای ناهارت چیزی بخرم. ممکن برگشتنم طول بکشه چاییت و که خوردی یه ساعت دیگه نون و پنیر می خوری تا برگردم چیز دیگه ای میل نمی کنی؟ شی فهم شد؟ هر کی در زد در و به روش باز نمی کنی. حتی اگه گفت خوراکی داره، فَمیدی؟ دستای کوچیکش و برد بالا و سرش و کمی کج کرد رو نوکِ پا ایستاد تا قدش بلند تر شه و تاثیرِ کلامش بیشتر شه و بعد گفت: ـ حتی اگه گفت می خوام ببرمت استلخِ پفک؟! یه لحظه دلم به حالش سوخت. واقعا تب داشت این بشر. وقتم و تلف نکردم و بلند شدم. ـ حتی اگه خواستن ببرنت استخر یا استرخِ چیپس و پفک! اگه باز کردی از فردا صبحونه برنج بی برنج! با این حرفم به عمق جدیتم پی برد و سری تکون داد و مشغولِ آبی کردنِ ساندویچِ رو دیوارش شد… کیفم و از سرم رد کردم و بندش و رو شونه ام صاف کردم و زدم بیرون. یا خونه بر نمی گردم یا با پول بر می گردم..
به نفس نفس افتاده بودم . سرما باعث شده بود گلوم حسابی بسوزه. اَه باز یادم رفت موقع دوییدن درِ دهنِ مبارک و ببندم. چییـــش این معلم ورزش اینهمه به ما این مسئله رو تذکر داد که بابا فرزندانم این گالۀ محترم رو موقع دوییدن و ورزش کردن ببندید. اما یه مثقال جذبه نداشت که ما یادمون بمونه. اینهمه طفلی خودش و دور از جون از وسط نصف کرد آخرم هر کدوم از بچه ها که می دوییدن نیم دورِ اول همه گاله ها بلا استثنا بسته، بقیه دور ها بلا استثنا هر دهنی قدِ دهنِ یه اسبِ آبی باز بود. از دویدن دست کشیدم و در حالی که با قدمای سریع طولِ کوچۀ کم عرض رو طی می کردم شروع کردم به بالا و پایین کردنِ سرم تو کیفِ مربوطه. یهو با سر فرود اومدم زمین. ای تف به ذاتِ هر کی که این کوچه و آسفالت کرد… یعنی اگه الان اینجا بود دهن و هیکل و با هم براش آسفالت می کردم تا یاد بیگیره چطور کار کنه. ای اوس کریم چی میشد اون کتاب و بیارن اینجا؟ اسمش چی بود ؟ کتابِ گونوسِ گینوسِ؟ اگه اون و بیارن اینجا من رکورد می زنم تو زیمین افتادن. شاکی از اینکه تو حساسترین موقعیت افتاده بودم بلند شدم و نیگاه کردم که ببینم این زیمین و چجوری درستش کردن؟! با دیدنِ چاله ای تقریبا کوچک حرصی شدم و رو به اوس کریم گفتم: ـ اخه اوس کریم مصبت و شُرک. اینهمه چاله تو خیابون کاشتی چی میشد یکیش رو لُپِ ما بود؟ حداقل بگیم پول نداریم چالِ گونه که داریم؟!! اینا به درک حداقل یه ابرو کمونی یه چشم عسلی ئی چیزی توش گرفتار می شد. باهاش هر جور شده به یه اشتراکی می رسیدیم خرجِ شیکم سخندون و در میاوردیم. هِـــعی اگه ما شانس داشتیم. اسممون ننه شانسی بود. با صدای چند نفر که داشتن به کوچه نزدیک میشدن دست از تفتیش نهایی برداشتم و کیف رو رو شاخه خشک شده درخت آویزون کردم و با قدمای سریع از اونجا دور شدم. هــــــــــی شُرکت … برای امروز و شیکم سخندون بدم نیست. حالا فردا یه فکری برای پول فیش و بقیه خرجا می کنم. تو ایستگاه ایستادم معلوم نیست چند ساعت باید اینجا معطل بشم تا یه اتوبوس برای حسن آباد بیاد تا من آزادگان پیاده شم و بتونم برم زورآباد. پوفـــ اونم محلست من دارم زندگی می کنم؟ باید برم نوکِ کوه که نه نوکِ تپه تا برسم به خونه. کلافه از ایستادنِ زیاد برای یه اتوبوس قراضه چشم چرخوندم و به آدمایی که منتظر ایستاده بودن نیگاه کردم. ایستگاه حسن آباد چون هم می ره اوج و از یه طرفِ به محلۀ نورانیِ ما نزدیکِ، هم آدمِ سانتی مانتال تو خودش جا داده هم یه گدا گشنه ای مثلِ من… دو تا خانوم تو ایستگاه های جدیدی که زده بودن و شبیه زندان بود نشسته بودن . از همین ایستگاه هایی که حدس می زدم برای زمانی زدن که اگه مردم خدایی نکرده اغتشاش به پا کردن جا برای زندانی کردن داشته باشن… داشتم می گفتم نشسته بودن و در گوشِ هم حرف می زدن. چشم هاشون کمی گشادتر از حدِ معمول بود. مردمکشون یه وَری شده بود و گهگاهی به هم نیگاه می کردن و متفکر سری تکون می دادن. اینا همه یه چیز و نشون می ده خدا به داد برسه با این ژستشون یا دارن نقشه قتل برای عروس می کشن، یا خالی کردنِ جیبِ شووراشون… بگم شبیهِ زانبی شدن دروغ نگفتم. دو تا دختر اونورتر ایستاده بودن که اگه انگشتت و مستقیم تو صورتشون می بردی تا دو بندِ انگشت می رفت تو. دلم می خواست برم بگم یه خبرِ خوش براتون دارم. اونم اینه که هر کدومتون دو کیلو و هفتصد گرم لاغر تر از اونی هستید که فکر می کنید. اونا هم هر کدوم یه لبخندِ گشاد می زدن و من می گفتم البته اگه این آرایشاتون و بشورید. اون وقت من یه لبخندِ گشاد می زدم و به قیافه های آویزونشون نگاه می کردم. با این افکار نیشم تا گوشم باز شد. هیف که ناخناشون بلندِ می ترسم جنگ بندازن به وجودِ نازنینم وگرنه دریغ نمی کردم. هر کدوم گهگاهی با انگشت اشاره یدونه میزدن زیر دماغِ عملیشون و زیر چشمی به اون یکی نیگاه می کردن. انگار که دیگه تیک گرفته بودن. عادت شده از بس با انگشت زدن زیرش. خدا کنه زیرِ چیز دیگه اینجوری نزنن که طرف صاف میشه! ای بابا دغدغۀ اینا رو با من بخوان مقایسه کنن یا من خیلی خزم یا اینا خیلی یول ممدن! وقتی دیدم خبری از اتوبوس نیست نشستم. هَنو سی ثانیه نگذشته که صدای پیس پیسِ اتوبوس به گوشم رسید. اَکِهِی دیگه اتوبوسم مارو گیر آورده. به زور خودم و از لای آدما رد کردم و رسوندم به کنار شیشه اینجوری بهتره هر چند که در آخر وقتی به شیشه میر سم کپِ کمپوتِ گلابیای قدیم شدم اما حداقل وسط اتوبوس نیستم که با هر ترمز پهن شم رو مردا و با هر حرکتِ دوباره برگردم سر جام. از فکرای مختلفِ تو سرم خندم گرفته بود لپم و از داخل گاز گرفتم که خندم مشخص نشه اما فکر کنم ته مه های صورتم به خنده می زد که مرد مقابلم با نیشِ باز، دندونای به ترتیب زرد و سیاهشو به نمایش گذاشته بود. روم و ازش گرفتم بهتره اوشون با پشت من صحبت کنن، والا! ایستگاه آزاداگان که ایستاد، با یه حرکت خیلی سریع پریدم پایین. خوب حالا هر کی ندونه فکر می کنه از برج میلاد پریده. یه پلۀ اتوبوس که این حرفا رو نداره! کرایم و حساب کردم و سریع حرکت کردم سمتِ منطقه 6. تو راه همینطور که مثل این عملی ها از چپ می رفتم به راست و از راست به سمت چپ حرکت می کردم و تو فرکم واسه فردا برنامه می چیندم حواسم رفت به یه دویست تومنی که یهویی از جیبِ یه پیرمرد افتاد، با دو به سمتِ دویست تومنی که هِچی ازش نمونده بود رفتم و برش داشتم و دادمش به پیرمرد. با قدر دانی نیگاهم کرد. انگار که حالا پولش میلیارد تومن بوده. راش و کشید رفت. آخیش چه حسی داره اینجوری پولِ یه نفر و بهش برگردونی انگار که همین الان تونستی راحت یه کیفِ پُر پول و بزنی… ـ خاک تو سرِ بیشعورت ساتی از هِچی که بهتر بود . پولِ کرایه اتوبوسِ فردات که میشد. ـ نچ ما اهلش نیستیم. از محتاج به ما نمیرسه. من از اینایی میزنم که ده تومن میدن به مغازه دار برای یه آدامسِ ریلسک بعد می گن باقیش واسه خودت. اینجور اشخاص باید تنبیه شن که قدر پول و بدونن. بــله. حالا هم ساکت رسیدم خونه. در و باز کردم و آروم رفتم داخل که ببینم قلبِ ساتی داره چی کار می کنه. با دیدنش رو تختِ حیات جیگرم کباب شد. اگه همه روز اینجوری مظلوم باشه چه خوب میشه. اما نچ پررواِ… اگه اونجوری باهاش حرف نزنم نمی تونه از خودش مراقبت کنه. همون سخت گیریایِ منِ که باعث شده یه دختر پنج ساله مثل سخندون تو خونه تنها بمونه. خوابش برده بود. الهی ذلیل شه خواهرِ مثلِ فرشته ات، الهی قربونِ خواهرِ هور و پریت بری که که آدم نیست و تنهات میزاره. الهی ذلیل شم که نمی تونم یه پرستار برات بگیرم. حالا پرستار که نه. الان جو مثلِ سگ پاچه ام و گرفته. اما می تونم تو رو بسپرم به ” لاله یه گوش” تا مثل بچه های دیگه مراقبت باشه. نمی تونم؟ تند رفتم سمتش. نچ نچ دست و پاهاش یخ زده بود. لپاشم که انگار همین الان از تو یخچال در آوردم. کیفم و پرت کردم گوشۀ تخت. بهتره بیدارش نکنم. یه دستم و انداختم زیر پاهاش و یکی هم زیر سرش و سعی کردم بلندش کنم. هیــــــــی… یا جدِ ســادات رضا زاده هم اگه قرار بود جایِ وزنه این و بلند کنه کم میاورد و خیلی راحت با نیشِ باز استعفا می داد. دریغ از نیم سانت جابه جایی! پس ناچاراً باید بیدارش کنم. دوباره کیفم و انداختم تو گردنم و دستم و چند بار به بازوش زدم: ـ سخندون؟ سخندون. چاقلِ ساتی، بلند شو… بلند شو برو تو جات . سخند… چشمای طوسی رنگِ نازش و باز کرد و بهم نیگاه کرد ای کوفتت بشه بچه، چی میشد چشمای تو مالِ من بود؟ ـ سخندون: بلام سی خَلیدی؟ نفسم و فوت کردم بیرون و رفتم سمتِ پله ها. همینجور که می رفتم بالا تا برم تو گفتم: ـ فعلا بیا بریم کپۀ مرگمون و بزاریم صبح باید برم دنبالِ یه لقمه نونِ حلال! بلند شو بچه. بلند شو. بی توجه به غر غر کردناش جاش و پهن کردم و خوابوندمش. خودمم یکم بالاسرش نشستم و به صورتش که تو خواب صد برابر معصوم شده بود چشم دوختم. به عروسکِ کننار دستش نیگاه کردم. یعنی من فدای خلاقیتِ بچه های بی پول بشم. یه چوب که دورش پارچۀ سفید پیچیده بود. با ذغال دو تا چشم و یه لبِ خندون هم براش کشیده بود. با کا کلای بلال براش مو هم گذاشته بود. این بود عروسکِ آجیِ ما. قول میدم سخندون، قول میدم یه روزی دکتری باشی که بالاسرِ یکی از دخترای بالا شهر که کمتر از باربی حامله گیرشون نمیاد ایستاده باشی و تند تند براشون دارو تجویز کنی.
صبح زود بیدار شدم همینطور که به برنامه های امروزم فکر می کردم دهنم و قدِ اسبِ آبی باز کردم و خمیازه ای کشیدم. از همونا که صداهایِ مختلف ازش در میاد. با این فکر یادِ چند هفته پیش اولِ صبح افتادم که تو اتوبوس خودم و یه زنِ بودیم. درست رو به روی هم نشسته بودیم. اون خمیازه کشید. از قدیم گفتن خمیازه دزدِ. آقا همین که این دهنش و بست و دستش و از جلوی دهنش برداشت دهنِ ما باز شد. حالا مگه بسته می شد؟ می دیدم تند تند داره بهم چشم غره می ره ها اما انقدر بهم مزه می داد که با صداهای جور و وا جور خستگی و کوفتگی خواب و کامل از بین بردم. تا آخرِ ایستگاه هر بار که نگاهم می کرد یه لبخندِ گشاد براش می زدم و لبایِ شتریم و تا پیشِ گوشم گشاد می کردم. اونم یه چشم غره بهم می رفت و دندوناش و رو هم فشار می داد. آخ انقدر قشنگ حرص می خورد که نگو… با یاد آوریِ اونروز لبخندی زدم و با صدای بلند و شادم سعی کردم سخندون و بیدار کنم. نمی دونم این بچه به کی رفته. مادرمون که صدا نکرده بیدار می شد. پدرمونم که اصلا نمی خوابید. همیشه نشسته چُرت می زد. اونم خوراکش باد کردنِ یه مشما بود و ترکندنش کنارِ گوشِ بابا. همچین می پرید و فحش کِشِت می کرد که بازم جیگرت حال میومد. اصلا ما بچه های این محل فحش کودِ روحمونِ. فحش نخوریم بزرگ نمی شیم. دوباره صداش کردم و رفتم تو آشپزخونه شیرِ گاز سماور و باز کردم و روشنش کردم. با خودم فرک کردم تا این بجوشه من یه ورزش به این خپل خانوم بدم. با جیغ انقدر صداش کردم که به زور ” نچی” گفت و چشمش و باز کرد. کمی نیگاهم کرد تا بفهمه قضیه چیه و بعد از اونجایی که به بچه ام یاد دادم صبح اولین جمله از دهنش صبح بخیر باشه، گفت: ـ صُحبونه سی دالیم؟! پر حرص بهش نیگاه کردم. حتما این دو جمله خیلی شبیه هستن که این اشتباهشون می گیره دیگه. با صدایی که رو سرم بود در حالی که رادیو رو تنظیم می کردم گفتم: ـ تا دو دِیقه دیگه بیدار نشی از صبحونه خبری نیست. و مشغولِ تنظیم کردنِ رادیو شدم. چند ثانیه بعد برگشتم سمتش و از مدلی که به خودش گرفته بود چشمام تا مرز پارگیِ احتمالی گشاد شد. سخندون حالت چهار دست و پا شده بود. با این تفاوت که زانوهاش هیچ خمیدگی نداشت. از همین پُلایی که بچه ها درست می کنن و ننه ها می گن اینکار و نکن مهمون نمی خواییم. جالبِ تو همون حالت خوابش هم برده بود. یعنی من چقدر خوشحالم، چقدر مُختفَرم که این خواهرمِ… از حالتش خنده ام گرفته بود. عجب بچۀ شنقلی خدا نصیبِ ما کرده. حتماً مادر پدرمون سرِ این بچه جرقه زدن نسبتِ فامیلی پیدا کردن که همچین خل و چلی و پس انداختن. ضربه ای به باسنش که تو هوا از چپ می رفت به راست و برعکس زدم و گفتم : ـ بلند شو بچه. بلند شو. مجبورم نکن بهت حرفِ بد بزنم و بگم چقدر گشا… استغفرالله د باز کن اون چشماتو… با کلی غر غر کردن و نق زدن بلند شد و برای شستنِ دست و روش به سمتِ در رفت جلوی در ایستاد و به من نیگا کرد. نگاهش خمصانه و پر از تهدید بود. انگشت اشارۀ تپل و کوتاهش و به نشونه تهدید بالا آورد و گفت: ـ میرم دیس کنم! اومدم صحبونه آماده باسه! بیلینج با تخم مرخ! ـ اه اه حالم به هم خورد چسونه. چه سرخوشِ! هه برو ببینم. دیگه حتی از اون یه ذره برنجی هم که می ذاشتم جلوش و خودم نمی خوردم خبری نیست. پنیرم نداریم. نون با چایی شیرین. ***** نوکرِ گیستم بتول… تا غروب پیشت باشه. نمی تونم واسه ناهار بیام خونه می ترسم گشنه شه. سخندون همینجوری که ما حرف میزدیم به هر زوری بود خودش چپوند تو آرایشگاه و به زور از بینِ ما رد شد. ـ من: ببین اصلاً غلامِ محبتتم انقدر بی محلش می کنی مثل آهنربایِ کنه مانند جذبت شده. خودش رفت تو! تو رو خدا مواظبش باش جبران می کنم. نزار نزدیک رنگ و کوفت و زهرمار شه. ـ نترس این خواهرِ ساتی خودش هفت خطِ روزگارِ. مراقب خودش هست. برو خدافظ. عقب عقب رفتم و در حالی که کیفم و مینداختم رو کولم گفتم: ـ صفاتُ ! زود برمی گردم . یا علی! یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه دستش و برد بالا و گفت: ـ راستی راستی… رفتم جلوتر و منتظر شدم تا حرفش و بزنه.کمی صداش و آروم کرد و گفت: ـ تو این پسر پولدارِ که جدید اومده تو محل و می شناسی؟ همون خوشگلِ؟! همون که برای کمک اومده. بیخیال به هیجانِ بیش از حدش گفتم: ـ آره! چطور؟ چشماش گرد شد. طوری که بی اختیار تکنی به خودم دادم و حالتی آماده باش گرفتم تا اگه افتاد کفِ دستم بیگیرمش. با دستش چنگ زد به بازوم . ـ آخــــ قربونت. جونِ من؟ کیه؟ تکن محکمی به بازوم دادم و بازوم و از دستش محکم کشیدم و رفتم عقبتر. ای بابا کبودم کردی وحشــی… شبیه نا مادریِ سیندرلا شده. اه بیچاره مشتری هاش که این میره تو صورتشون براشون ابرو بر می داره. ـ من: اِ چته می خوای حاجت روا شی اینجوری چِسبیدی به من؟! بی توجه به حرفای من دوباره خر ذوق اومد سمتم و مثل کنه چسبید بهم: ـ جدی می گی؟ تو محلِ ما چی می خواد؟ به تو نمی خوره! چه صنمی دارید؟ کیـــه؟! خیلی کبابیِ. لخم و آماده! چندش وار دستش و پس زدم و گفتم: ـ پسرِ باباشِ! من چه می دونم. توام ذهنت و درگیر نکن. چشم غره ای بهم رفت و بادش خالی شد و با اخمِ پررنگی گفت: ـ وا! سرکارم گذاشتی؟ زدم بهش و گفتم: ـ سرکار بودی عزیزم! زت زیاد. شونه هام و انداختم بالا تا همچی سر و ریختِ لباسم میزون شه، و با قدم هایی بلند از محلمون دور شدم. معلوم نی پسرِ چی داره که اینجوری داره کشته مرده می ده. هَنو نرسیده بودم سرِ خیابون که جمعِ بچه ها همچی هواییم کرد. نه من پسر بودم. نه پسرایِ این محل و همبازیِ بچگیم که الان دو برابرِ من هیکل داشتن جنبۀ حضورِ یه دختر و دورشون داشتن. اما من براشون فرق دارم. من، از صد تا مرد قوی تر و مطمئن تر بودم. دلم خواست برم قاطیشون و از این بازیاشون چیزی هم نصیبِ ما بشه. گاهی می رفتم براشون یه زرایی می زدم که بیا و بیبین. یه حرفایی که خودمم تو هضمشون مشکل داشتم. حرفایی که فقط می دونستم تو جمله به درد می خوره و برای درکِ معنیشون می موندم و تو گلوم گیر می کرد. حرفایی که دوست داشتم معنیشون و بدونم. دوست داشتم روز به روز بهشون اضافه کنم و بشم یه نقطۀ روشن بینِ این همه تاریکی تو زندگیم. حتی می تونستم با درس خوندن نقطۀ روشنی تو آیندۀ سخندون باشم. هیچوقت نشد اعتراض کنم. چون این خودم بودم که نشستم تو خونه و گفتم دیگه نمی خوام درس بخونم. راستش نمی شد. وقتی درست اوایلِ اول دبیرستان درس و بوسیدم و گذاشتم کنار همه گفتن توام از مایی توام مخت نمی کشید. برای تو هم این چیزا مهم نبود. اما خودم که می دونم. من عاشقِ درس و مدرسه بودم. درس نمی خوندم. انقدر کار داشتم تو خونه که نتونم درس بخونم. اما با ذهنِ روشنم تو زنگِ تفریحِ دو دقیقه ایم می تونستم شعر حفظ کنم. می تونستم مطالعات و که برای همه یه قولی شبیه به اوران گوتان بود یاد بیگیرم. یادش بخیر بدبختیِ من از همون ابتداییم همراهم بود… «صد دانه یاقوت دسته به دسته… با نظم و ترتیب یکجا نشسته…»” الوند، تنبلِ گوساله باز تو مشقات و ننوشتی؟!” «هر دانه ای هست خورنگ و خوشبو… » بندِ کیفم تو دستِ مشت شد. ذهنم از گذشته بیرون نمی یومد… «هر دانه ای هست خوشرنگ و رخشان…» “چرا خانوم نوشتم… آخه دیشب مامانم مریض بود. برامون مهمون اومده بود… ” « قلب سفیدی در سینه آن» ” رفته بودم از مهمونا پذیرایی کنم… پسرِ مهمونمون که سه سالشِ دفترم و خط خطی کرد، پاره کرد…” لبخندی زدم… من می گفتم از بهونه های بچه گونه و خنده دارم و اون خیلی جدی گوش می داد… بهونه های خنده دار و بچه گونه که برای من از هر منطقی قابل قبول تر و صد در صد برای اون از هر جکی خنده دار تر… اما تهِ دلم یکی داد می زد… به خدا نوشتم… بیشتر از همۀ بچه های تو کلاس نوشتم… اما دفتری نبود. من حتی اون کاغذِ کاهی بی ارزشی که از نظرِ تو خیلی گرون نبود و هم نداشتم. با گچ تو کوچه نوشتم… انقدر خوب نوشتم که جایزه ام، تو گوشیِ محکمی بود از بابا اونم به خاطرِ جیغ و دادِ همسایه های که چرا کوچه و کثیف کردم. ” یاقوت ها را پیچیده با هم… در پوششی نرم پروردگارم” پرودگارم… پرودگارم… پروردگارا… چیـــش جمع کن این احساساتی بازیارو بچه… زشته خوبیت نداره گنده شدی… نون در میاری.. اونوقت نشستی شعر دوران ابتدایی می خونی؟ خاک تو سرت ساتی… تو الان باید جواد یساری بخونی… آقاسی… اونوقت از تصمیمِ کبری حرف می زنی؟ خوب مگه چیه… هی بگم لبِ کارون، چه گل بارون؟ً چرا دروغ بگم؟ من کی لبِ کارون و دیدم؟ ما همین لبِ جوبِ سر کوچه هم بزور دیدیم . تازه گل بارونم نبود، گوه بارون بود. اه حالم به هم خورد. گاهی هم باید برای خودم و با خودم باشم. حرف بزنم. به یاد بیارم و در آخر خرفهم شم که بابا سهمِ ما همین بوده و بس. ایشالله سخندون دکتر می شه همـۀ اینارو جبران می کنه. شاید خودمم یه روزی دوباره درس خوندم. خیلی خوش می گذشت. هر سال کلی خاطره به جا می ذاشتیم. یادش بخیر چه دورانی داشتیم. یه باری هم اخراجمون کردن. سومِ ابتدایی بودیم. روزِ معلم همه گفتن تخمِ مرغ بیاریم. معلممون و خوشحال کنیم. من که پولِ کادو نداشتم. دو تا تخمِ مرغ از ممد بقال گرفتم. با کلی شوق و ذوق اونا رو تا مدرسه بردم و اجازه ندادم که کسی بهشون دست بزنه. بچه های می گفتن بکوبید به سقفِ کلاس که همه اش پخش شه تا معلم جیگرش حال بیاد. یه سری از دوستام که خیلی شیطون تر بودن می گفتم بکوبیم به کله اش تا بترکه و کاغذا بریزه بیرون. منم که چیزی نمی فهمیدم حرفشون و گوش ندادم. همینکه معلممون اومد شلیکِ تخم مرغ بود سمتش. اونم برگشته بود مارو با خنده نگاه می کرد. من جفت تخمِ مرغام و تو دستام گرفته بودم. نشونه گیریم از همون بچگی عالی بود. تخمِ مرغِ اول خورد به پیشونیش. دومی چون سرش و گرفته بود پایین و ترسیده بود خورد کفِ کله اش! هیچی دیگه بی گناه اخراج شدیم. و بعد فهمیدیم قضیه چی بوده…
هنوز به سرِ خیابون نرسیده بودم و فکر مشغولِ اون سالا و درسام بود که صفر کِرکِر جلوم و گرفت: ـ به به ساتی خانوم! کجا اول صبحی؟ در حالی که ابروهام و تا جای ممکن بهم نزدیک کرده بودم، تمومِ جدیتم و ریختم تو صدام و گفتم: ـ فکر نکنم دخلی به تو داشته باشه. بی توجه سری تکن داد و گفت: ـ پولِ مارو وردا بیار. ـ کدوم پول؟ ـ د نشد! د نشد… اومدی و نسازی. خـــوب می دونی سه تومنی بهمون بدهکاری. اصلا حوصله بحث باهاش و نداشتم. همون اولم ذهنم درگیرِ خاطراتِ مدرسه ام بود که پرسیدم کدوم پول وگرنه اصلا با این آشغال کله دهن به دهن نمیومدم. ـ باشه پولتم می دیم. خیالی نی… اما ببین نردبون دیگه نمی خوام جلوی رام سبز شی ؟ شی فهم شد؟ ـ ببین اون بابای نثناست شیشه ازم گرفت و خورد حالا برای من بلبلی هم می کنی؟ خودش و مثلا مواد فروش میدونست یا هر چی. جا پای ما گذاشت یا نذاشت که هیچی… اینکه این آخریا چیزای بو دار شنیدم و بعد گفت شایعست هیچ. گورِ باباش مهم نیست. اما گفته که باید با تو حساب کنم. صرف نظر از شنیده ها پولِ من و باید بدی دختر. کم شیشه نبود. برای مصرفِ روزانه نمی خرید که کیلویی می خرید. ـ تو بیخود کردی بش فروختی که حالا بیای یقه ما رو بچِسبی. دستی به سیبیلش کشید و ادامه داد: ـ شنیده بودم خبراییِ. قراره پولِ درست و درمون به جیب بزنه. گول خوردم. این آخری یادمِ خیلی محتاج نبودیم. اما نمی دونم چی شد. بابا که مرد دوباره همه چی برگشت سرِ جاش. هچی جز خونه ام برامون نذاشت. پوزخندی زدم و گفتم: ـ خاک تو سرت از علی شیره ای خوردی… درست و درمونم خوردی… هـــه… خندیدم. انگار عصبی شده بود اما داشت خودش و کنترل می کرد. ـ خلاصه طرفِ ما تویی. البته نمی گفت هم ما تو رو میشناختیم چون الان دیگه مُرده. پولِ ما ور میداری میاری. حسابِ ما پیشِ قاضی و تو دادگاه نیست. حسابِ ما بینِ ماست! افتاد؟ پس کاری نکن پشیمونتون کنم. پولم و یه ماه، دو ماه دیگه نمی خوام. من تا آخر همین هفته به پول نیاز دارم. نهایتاً هفتۀ بعد. بخوای بعدش بیاری باور کن خواهرت… با اسمِ خواهرم براق شدم سمتش و قبل اینکه اسمِ سخندون به اون زبون کثیفش بیاد با تحکم گفتم: ـ خفه شو. گوه تو خوردی شنیدم. رات و بکش برو نوشِ جونت. دو تومنش و که دادم سه تومنش مونده. خندۀ کثیفی کرد و کمی اومد جلوتر: ـ همین حساسیتِ که همه سرت سوارن کوچولو. تو که دست و پنجولت طلاست چرا دست به کار نمی شی؟ دو تا گاو صندوق مشکلت و حل می کنه ها. ـ من: هر وقت گفتن جسد لنگه دمپاییت و بردار بگو منم منم. حالا هم رات و بکش برو. پولت و میارم. دستی به چونۀ درازش زد و گفت: ـ از ما گفتن بود حالا خود دانی! زدمش کنار و بی توجه بهش راه افتادم. اینم از امروزِ من. با مجازشون سازگار نیست من خوش زندگی کنم. کثافتا همشون نامردن. نفسم و سخت دادم بیرون و سعی کردم خیلی تند و سریع از این محل دور شم. اصلا فکرِ بدهکاریش نبودم یکسالی میشه دست از سرِ کچلمون برداشته باز دوباره چی شده که اومده سراغ پولش الله و علم. کاری نمی تونم بکنم. باید همه چیو بزارم و برم که نمیشه. کاش سخندون زودتر بزرگ شه. تا اون موقع باید صبر کنم تا به سنِ قانونی برسه که من بتونم خونه و بفروشم و گورم و از این محل گم کنم. کاش این سفر تو همین دو سه روزه بمیره یه کم روحم شاد شه! که اینم شک دارم بشه. اه کی فکرش و می کرد سفر کِر کِر اولِ صبحی تو وجودمون تگری بزنه حالمون و بیگیره؟ تو مراممون نیست از هم محلی های بدبخت تر از خودمون قرض بگیرم. هر چند که می دونم سه تومن ندارن. بتول هم که آفتابه ننه اش و قرض می گیره. از خودم بدبخت تره. بیخیال شدم و حواسم و جمع کردم به کیفای تو دستِ مردم. از بس با این کفشای به درد نخور تو کوچه و خیابون چرخ زدم و دنبالِ یه کیفِ پول گشتم دیگه پا برام نمونده. کاش یه سرمایه زیاد داشتم می تونستم تو حیاتِ خونه یه کاری راه بندازم. سرمایه میاد و میره. تا من یه کاری راه بندازم تا بگیره و بخوام سود کنم خودم و سخندون می میریم از گشنگی. فعلا باید یه فکری برای پولِ این سفر بکنم که دست از سرم برداره بعد شاید یه کاری باری راه بندازم تا کمتر سخندون هم تو خونه تنها بمونه. وقتی دیدم کارمون تو کیف و اینا نیست تصمیم گرفتم برم سمتِ فروشگاه رفاه. نمی دونم چرا روزیِ من اونجاست. هر باز که می رم دستِ خالی بر نمی گردم. شاید باس برم همونجا دخیل ببندم.
خدا رو شُرک از محله امون تا فروشگاه رفاه خیلی نیست. اوس کریم؟ هَســـی؟ بزن بریم. همینجور که قدم زنون دستام تو جیبم بودو اطراف و با دقت نگاه می کردم چشمم به ماشینی افتاد که شیشه هاش پایین بود و یه بچه ها جلو نشسته بود. نچ نچ نوچی زیرِ لب گفتم و فحشی نثارِ این بیخیالی بی حدشون کردم. اگه الان یه بچه دزد فسقلیش و بدزده چی؟ ماشین و همینطور آزاد پارک کرده که چی؟ فکر کرده اینجا کجاست؟! از رو جدولا پریدم و رفتم سمتِ ماشین اما همون لحظه یه خانمِ شیک و سانتال مانتال اومد و وسیله هاش و گذاشت تو ماشین. کیف پولش و انداخت رو همون صندلیِ راننده کنارِ بچه اش. و یه کم با بچش بازی کرد و دوباره برگشت و رفت داخلِ فروشگاه. پوفـــ طفلی آبجیِ ما همش تو اون خونه تو محلۀ شیره فروشا تنهاست این دو دقیقه نمی تونه بچش و تو این ماشینِ سلطنتی تنها بزاره. وقتی از رفتنش مطمئن شدم خیز برداشتم سمتِ ماشین و با زیر نظر گرفتنِ اطرافم دستم و دراز کردم و کیف پول و از رو صندلی قاپیدم. چند قدمی خیلی شیک رفتم جلوتر و از تو این ماشینِ جلوییِ هم کیفِ پولِ مردونه و برداشتم! بعد شروع کردم به دوییدن. نه میثینکه کسی حواسش به ما نیست. اما دلم نبود کیفارو باز کنم. دلم شورِ خونه و می زد. سخندون این روزا رنگ و روی درست و حسابی نداره. خیلی دلم می خواد ببرمش دکتر. اما ما بیمه نداریم و باید اول فکرِ یه پولِ درست و حسابی باشم. رفتم سمتِ خونه. باید زودتر از اینجا دور می شدم بعد می تونم تفتیششون کنم. امیدوارم انقدری باشه که من بتونم به یه دردی بزنمش. تو محل که رسیدم با خیالِ راحت اول کیفِ پولِ زنونه و در آوردم و مشغول شدم. همینجوری تو کیف و نیگاه می کردم که یهو یه سر اومد جلوی دیدم و گرفت. حالا جای کیفِ پولِ تو دستم یه کله میدیدم که داشت کیفِ پول و نیگاه می کرد. یدونه زدم تو کلۀ اصغر و با صدای جدیم گفتم: ـ سرِ خر و بکش کنار ببینم چی توش هست؟! سرش و کشید عقب و با چشمایی که به زور باز بودن نگام کرد دستش و بی جون آورد بالا و با اشاره به کیف پول گفت: ـ اصغر: هر چی که هســت نصفــ نصــف. به جانِ تو خمــارم. ـ د بی غیرت جای اینکه تو خرج من و اون خواهرم و بدی اونوقت من باید چپقت و چاق کنم؟ ـ اصغر: دایـی برات جبران می کنه. فعلا یه دستی برسون. آفرین. کی فکر می کرد یه روز تو انقــــدر بزرگ شی که بتونــــی خرج داییتم بدی؟ پول و گذاشتم کفِ دستش تا بیشتر از این با اون صدای بی جون و خمارش که همچین کشـــ میاد نره تو روحم. نیگاهی بهش انداختم و گفتم: ـ بیا حیف که تک خور یعنی سگ خور. از جیبِ مردم خوردن که فرک کردن نداره. برو. هر چی درآوردم که بدم بالای شیکم سخندون دادمش تو تا چند روز اینورا آفتابی نشی. بی توجه به حرفای من در حالی که برای خودش شعری زیر لب زمزمه می کرد رفت. دستم و رو بندِ کیفِ بغلیم سفت کردم و رفتم سمتِ خونه . خدا رو شرک نفهمید یه کیفِ پول دیگه هم هست. ـ هه خوشیا. پول؟ خیلی باشه دو قرونِ! بنظرت بیشترِ؟! اینهمه بدهکاری و چی کار می کنی؟ می دونی امروز چند شنبَست؟ ـ ای تو روحت. ببند دهن و آخه باقالی کی از تو نظر خواست؟ ـ من و بگو خواستم بهت بگم که حواست به سفر کرکر باشه. اصلا من و چی به تو؟ کلاسِ من که به تو نمی خوره! پوفی کشیدم و صلواتی نثارِ روحی بی پدر و مادرم کردم و گفتم: ـ خوبه توام از منی. خیلی خوب آقا ما بوی جوراب ؛ شوما ادکلن مارکدار… خوبه؟ فقط الان وقت نطق کردنت نیست به مولا! یادم ننداز چقدر بدبختم. ـ خیلی خوب فقط یادت باشه امروز دوشنبست خیلی وقت نداری! ـ آخر کرمتو ریختی؟ یادم انداختی که چقدر وقت دارم؟؟ خیلی خوب دیگه حرف نزن. در ضمن یه هفت روز به آخرِ این هفته اضافه کن یادت که نرفته؟! پیچیدم تو کوچه و رفتم سمتِ آرایشگاهِ بتول. واسه خودم آهنگ زمزمه می کردم تا برسم. بدبختی نی این کوچه های زور آباد چرا انقد پیچ پیچیه؟ یادِ این ماکارونی پیچیا افتادم. لبِ کارون… دی ری دی چه گل بارون… دی ری دی… بالا تنه ام و چپ و راست می کردم و سرمم باهاش می بردم بالا و پایین. کمرم می رفت از چپ به راست. میشه وقتی که میشینند دلدارووون.. دی ری دی تو قایق ها… دی… ری… دی همینجوری که کمرم و قر می دادم ایستادم.. دور از غمها… پـــدر سگ… عجب مـــــــــــاشینیــــــــ ـه…. دی … ری … دی! بعید و دور از ذهن بود. می دونم که خوابم. یکی بیاد من و بیدار کنه. تو محلِ ما؟ همچی ماشینی؟ حتی رنگشم تشخیص نمی دم. چه برسه به اسمش؟! ـ نونَ خوشکی. نِمَکــــــی. بَرو او لا. هوی. هوی. بَرو او لا! دیدی خواب بودم. نونِ خشکی بود بابا. اما چرا این ماشینِ هَنو غیب نشده. دوباره یکی با صدای بلند گفت: ـ ای بابا چَنی بَچَه خیردَه ریختَه دِ این کیچَه. بَرو اون لـــا… د بَرو دِ. دورم شده! ـ من و با گوسفندات اشتباه گرفتی. بیا برو دیگه. یه دِیقه تحمل نداره. بچه خیرده هم خودتی. من بیست و یک ساله هستم با اجازه بزگترا… عجب نونِ خشکِ پررویـــــی. والـــا. عینِ آفتاپ پرستِ آفریقایی به من چشم غره می ره. انگار دیشب شام نونِ خشکایِ این و سوق زدم. دوباره برگشتم سمتِ اون ماشینِ بیبینم هست یا نه… اما نه… فرک کنم بیــــدارم…
خیلی سه بود. مثل مجسمه ابوالقُد قُد ایستادم وسطِ کوچه. اصلا به روی خودم نیاوردم یه ماشینِ با کلاس و همچی تیریپ بالا درست دو قدمیِ خونه ما ایستاده. با ژست خاصی از کنارش رد شدم. اما نه… نمی شد. تحمل نکردم. چند قدم اومدم عقب تر و یه دستی بهش کشیدم. نچ نچ بی شرف از پوستِ دستِ منم لطیف ترِ. دستم و گذاشتم دو طرفِ شیشه و سرم و خم کردم تا توش و ببینم. لامصب فقط داره غافلگیر می کنه! خونه ما نصفِ اینم نمی شه! کمی چشمام و ریز کردم تا بهتر ببینم. ـ اَ ه ه ه ه توش غذا هم داره×! هَنو تو کفِ غذا بودم که چشمک می زد که یهو یکی با صدای گیرایی گفت: ـ قابل نداره مالِ شوماست! چشاام و بستم و نفسِ عمیق کشیدم. عجب آبرو و عفتی ازم رفت. اما خیلی زود خودم و جمع و جور کردم و برگشتم سمتش. سعی کردم خیلی عادی برخورد کنم. نباید بفهمه تا حالا همچین ماشینی و از این قدر نزدیک که چه عرض کنم از تو تلوزیونم ندیدم. بــــه! خودش از ماشینش بهتر! یه سور زده بود به هلو. شده بود شفتالو… هم جا دار تر بود هم مطمئن تر. اِمرسان کجا این کجا؟ می خواستم بپرسم آق با کلاس شوما خدماتِ پس از فروشم دارید؟! که پشیمون شدم. خیلی جدی گفتم: ـ نه قربون شوما! صرف شده! ما ماشینمون و دادیم راننده امون اکبر ضیغی برده کارواش فکر کردیم اونِ که ماشین و آورده اینجا پارک کرده. ایــــــــــــی اسمِ قشنگتر پیدا نکردی؟ اکبر ضیغی؟ تند تند گفتم: ـ البته الان متحول شده اسمش و گذاشته جِسی. ای خاک تو سرت ساتی جِسی که اسمِ سگِ اون زن با کلاسِ بود. چشمام و بستم ولش کن. تر زدم دیگه. یه ذره یه کیلو نداره که… یه تای ابروش و داد بالا. می خواست بخنده. به جونِ مادرم می خواست بخنده. د بخند، بخند تا بفهمم خرابکاری کردم. اما نه مثلِ اینکه ایشون اقتدار دارن. نفسم و سخت دادم بیرون فکر کردم : « این چه غلطی بود من کردم؟ » موندن و جایز ندونستم: ـ زت زیاد. خواستم برم که عینکش و در آورد و همون دستش و آورد بالا و گفت: ـ ممم… ببخشید. خــانم. جــــونِ خانم؟! برگشتم و خیلی عادی گفتم: ـ بُفرما! کمی نیگاهم کرد. چهره اش بر عکسِ تیپ و هیکل و ماشینش معمولی بود. اما باز یه جورایی خیلی مرد بود. بیش از حد پسر بود! جــذاااب. خوردنی. مثل هلو هسته جدا می موند لامصب! پول هم که داشت. چشمام و برای خودم لوچ کردم. نکنه فکر کردم قراره بیاد من و بگیره؟ یه لحظه حس کردم کمی در برابرش یوقور بنظر می رسم! یعنی انقدر بد حرف می زنم؟! ـ من هاویار هستم.” هاویارِ مهدوی” . همسایه جدیدتون. شرط می بندم با این حرف دو میلیار رو همۀ خونه های زورآباد کشیده شده! باور کنم این همسایه ماست؟! فقط ماشینشن و بفروشه می تونه دو سه تا خونه بخره. اونم تو بالا شهر. اونوقت چرا؟ اینجا؟ یه ویشگون از دستم گرفتم که آخــم درومد. ترسید اومد جلوتر و گفت چی شد؟ اتفاقی افتاد؟ ـ نه. باز این بی پدر هرز رفت. باید برم خونه آدمش کنم! گیج و ویج به اطرافش نیگاه کرد و گفت: ـ کی؟ برای اولین با تو عمرم فهمیدم که یول ترین آدمِ دنیا منم.کمی با تردید نیگاهش کردم و آروم دستم و آوردم بالا و گفتم: ـ اینو می گم. سخت آب دهنش و قورت داد. چشماش از وقتی که دیده بودمش ثانیه ای گنده می شد. الان شده بود قدِ کاسۀ توالتمون. می دونستم دیگه الان فرار می کنه. از ترس. حتما فرک کرده از این زنجیریام که کم کم پاچه ام می گیرم. فکر کنم فهمید از اینکه همسایه امونِ تعجب کردم. یا شاید فهمید دارم فکر می کنم که دستم انداخته. ادامه داد: ـ من برای سر و سامون دادنِ ارثِ پدریم اومدم اینجا. بابا جدا از ما زندگی می کردن و به خاطر اینکه اینجا خونۀ پدریش بود ارادت خاصی به این محله داشتن! و همینطور تصمیم دارم تا اینجا هستم تا اونجایی که در توانم هست به مردمشون کمک کنم. البته نمی خوام ریا بشه. می خوام چند نفری و با خرجِ خودم معرفی کنم برای درمان. شنیدم این محل مستمند زیاد داره! و بعد دستش و آورد جلو و گفت: ـ افتخارِ آشنایی با چه کسی نصیبم شده؟ با خودم غش غش زدم زیرِ خنده. خـــخخخ. کسِ خاصی نیستیم والا. بااینحال گفتم: ـ منم ساتی. و بعد دستِ سرسری بهش دادم و به سمتِ آرایشگاه رفتم. ـ ساتی… بدونِ اینکه برگردم سرِ جا موندم. این چه زود صمیمی شد؟! مردم چی می گن؟ بابا اینجا زور آبادِ. تا همین الانم بچۀ نامشروعِ خیالیمم بهمون چسبوندن. برگشتم و گفتم: ـ ببین من تو شناسنامه هم اسمم ساتی خانومِ! سرم و تکن دادم. اصلا خانوم به من نمی یومد. اما چی بگم بگم به من بگو آقا ساتی؟ اونوقت شاید فرک کنه ما از اوتاشیم. بعدم اه اه از هیچی به اندازه مرد بودن بدم نمیاد. فقط گاهی به روحیۀ مردونه نیاز دارم. سرپرستِ یه خونه، کسی که اعضای خونه چشمشون به دستشِ فقط نمی تونه مرد باشه. می تونه یه زن باشه. یه دختر. مثل من که سخندون چشمش به دستمِ. اضافه کردم: ـ شایدم خانومِ ساتی! خندید منم سعی کردم بیخیال باشم. گهگاهی چه فکرایی به سرم می زنه ها الان باس حواسم اینجا بمونه. ـ خیلی با نمکی! ـ خواهش می کنم شوما با نمکِ خودتون می چشید آخه. کمی نیگاهم کرد و گفت: ـ و بسیار زیبــا! اه اه حالم بهم خورد. از این زبون بازاست حروم… استغفرالله. ای بابا ساتی نفله شدیا. چرا قضاوت می کنی. پسر به این خوبی. ماهی. ایشاالله ماهِ دیگه می شه شوور به این خوبی. اوفـــ یکی بزنه این وجدانِ من و خفه کنه الان اسمِ بچه ام برامون انتخاب می کنه. خوب آره چرا که نه. اسم بچه باید به اسمِ پدرِ خوشگلِ بچه بیاد. اسمِ این که خاویارِ… اسمِ بچه اتونم بزار قزل آلا یه جورایی جور در میاد. دوباره ویشگونی از خودم گرفتم و حواسم و دادم بهش: ـ کاری داشتید؟ باید برم دنبالِ خواهرم. ـ خواستم بگم می تونم شماره اتون و داشته باشم؟ من اینجا نا آشنا هستم ممکن به مشکلی بربخورم. دیگه نتونستم تحمل کنم. این چه لطفیِ به من داره بـــــابـــا! رفتم نزدیکترش. دقیقاً فکر کنم اندازه یه خط کش کوچولو فاصله امون بود. راحت می شد دست تو جیبش کرد! محکم زدم به شونه اش که یه وری شد. بابا سفت باش. چه شلِ. اگه تو عملم انقدر شل باشه که هیچی! لبم و گاز گرفتم. دخترۀ بی حیا! گفتم: ـ با به ما نمیخوری آخه! اخمِ ریزی کرد و نیگاهی به سر تا پام انداخت. اما حس کردم فوری مدلش عوض شد شاید اول ناراحت شد و بعد فهمید که من به اندازۀ خرم نمی فهمم درک کرد که باید مرعاتِ حالِ یه زنجیری و بکنه. گفت: ـ بله من می دونم سر کار خانــم کم پیش میاد افتخار هم صحبتی با شخصی و بدن. این و همون اول هم متوجه شدم. اما حالا یه تخفیفی به ما بدید. آخه با هر کسی سعی کردم حرف بزنم یه جورایی کم مونده بود بزنن تو گوشم! مطمئن باش ما فقط همسایه ایم. حداقل برای من که اینطورِ. چیــش حالا انگار من تا حالا فکر می کردم این قرارِ شوورم بشه و اسمِ بچه انتخاب کرده بودم که اینجوری می گه. یکی ته مه های دلم پرسید: ” انتخاب نکردی؟! ” فوری این فکرا رو پس زدم و گفتم: ـ این محل از اینجور ماشینا به خودشون ندیده آخه. واسه همین فرک می کنن دستشون انداختید! خندید. گفت: ـ شما که تا همین الان یه ماشین سریِ این داشتید که راننده اتون برده بودش کارواش! ـ خوب، چیزه.. آخه می دونی راننده ام همین اکبر ضیغی، جسی و می گم خیلی اوضاش خیت بود. دادمش به اون هدیه عروسیش ! بلند قهقهِ زد و گفت: ـ تو خیـــلی باحالی! و البته… نردیکترم شد. سرش و کمی به سمتِ چپ کج کرد و تو چشمام خیره شد. چشماش و ریز کرد و ادامه داد: ـ و البته جذاب! با کمی رویِ اضافه! زود از اون حالت با نمکش خارج شد و دستی به گوشیش که هیچ دکمه ای نداشت و هر چی بود یه صفحه تخت بود کشید. این چجوری می خواد بینویسه الان؟ گفت: ـ خوب حالا دیگه می تونم شمارۀ این بانویِ محترم و داشته باشم؟! ـ نخیر. چشماش گرد شد. حتما با اینهمه دستمالی کردنِ پاچه ام انتظار چیزِ دیگه ای داشت. اما خوب باید می فهمید که من ساتی ام! بعدم آخه من الان گوشیم کجا بود. یه دونه دارم اما با نفت کار می کنه و منم که وسعم نمی رسه نفت بخرم. ـ <
((فصل سوم )) تازه از توی رستوران هتل بیرون اومده بودیم .من و سارا حسابی دلی از غذا در اورده بودیم و تلافی دیروز رو در اورده بودیم . سارا که داشت شکمش رو می مالید گفت ((فصل سوم )) تازه از توی رستوران هتل بیرون اومده بودیم .من و سارا حسابی دلی از غذا در اورده بودیم و تلافی دیروز رو در اورده بودیم . سارا که داشت شکمش رو می مالید گفت : باید جلوی خودمون رو بگیریم و گرنه موقع برگشتن باید یه هواپیما کرایه کنیم تا این دوتا توپ رو برگردونه . داشتم به حرفهای سارا میخندیدم که اقای رضایی جلومون سبز شد همون جوری که نگاهم می کرد به سارا گفت : اگر به خاطر بابات نبود … ولی حرفش رو ادامه نداد . چهرش و لحن کلامش خبر از یک اتفاق خوب نمی داد .جلوی ما راه افتاد و گفت : دنبالم بیاین . توی راه داشتم فکر می کردم امروز که ما کاری نکردیم و اتفاقی نیفتاده بود .ما حتی برای یک لحظه هم از گروه جدا نشده بود یم . گفتم : اقای رضایی اتفاقی افتاده . ؟ گفت : شما دوتا نمی تونین برای یک لحظه هم که شده یه دست گل اب ندین ؟ توی تمام این سالها این اولین بار است که یه همچین اتفاقی افتاده . نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده . فقط مثل یه عروسک کوکی دنبال سرش راه افتاده بودیم . به لابی که رسیدیم دوتا مامور رو دیدیم که ایستادن .اقای رضایی اشاره ای به مامورها کردو گفت : با شما کار دارن . در واقع با شما خانم رحمانی . نگاهی بهش کردم و گفتم : چی . با من ؟ چرا ؟ گفت : چرا از خودشون نمی پرسین ؟ رو کرد و به مامورها کرد و چیزهایی گفت که حتی اگر هم میخواستم ازش سر در بیارم فایده ای نداشت . برگشت و رو به من کرد و گفت : میگن شاکی خصوصی داری. گفتم : چی ؟ چی دارم ؟ شاکی خصوصی ! من که …. ادامه حرفم توی دهنم خشکید . دیگه لازم نبود ادامه بدم .چون از توی تاریکی گوشه سالن یک لبخند شیطانی مشخص شده بود و صاحب اونم داشت به ما نگاه می کرد .یاد داستان الیس در سر زمین عجایب افتادم . جونگ مین و قتی دید که ما داریم به سمت اون نگاه می کنیم از توی تاریکی اومد بیرون اومد .داشت توی دستش یه کارت زرد رنگ رو تکون میداد و به سمت ما می اومد . نمی دونستم فرار کنم یا همون جا سر جام بمونم . اقای رضایی هنوز با مامور ها در گیر بود . باورم نمیشد چه جوری ما رو پیدا کرده بود ؟ جواب توی دستش بود . کارت هتل . همونی بود که گم کرده بودم .روبروی ما ایستاد و گفت : 1980 دلار . نمیدونستم چی بگم . اقای رضایی که تازه اونو دیده بود دست از سر مامورها برداشت و به سمت ما اومد . می خواست چیزی بگه اما همین که چشمش به جونگ مین افتاد .با چشمهایی که از تعجب کاملا باز شده بود به اون نگاه می کرد .جونگ مین نگاهی بهش کرد و ادامه داد یا ترجیح میدی توی اداره پلیس حل بشه .احساس کردم یه سطل اب یخ روی سرم ریختن . به سارا نگاه کردم تا از اون کمک بگیرم اما وضع اونم چندان تعریفی نداشت . اقای رضایی با تعجب جهت نگاهش از روی من به سمت جونگ مین در حرکت بود . با خودم گفتم : نه دارم خواب می بینم ولی چرا اینقدر واقعی بود ؟ ! جونگ مین رو به مامورها کرد و با دستش به سمت ما اشاره کرد .مامورها هم به سمت ما اومدن . اقای رضایی خودش رو بین ما و مامور ها قرار داد و رو به جونگ کرد و گفت : چند لحظه صبر کنین .بزارین ببینیم این جا چه خبر است . مامورها عقب ایستادن . اقای رضایی روبروی جونگ مین ایستاد و گفت : ممکن است که شما پارک جونگ مین باشین؟ جونگ نگاهی به اون کرد و گفت : خوب پس یکی پیدا شد که ما رو بشناسه .چشماشو تنگ کرد و به ما نگاه کرد و گفت : شاید هم از اول ما رو میشناختین و ما رو سرکار گذاشته بودین ؟ برای همین هم این کار رو کردین؟! اقای رضایی پیش دستی کرد و گفت : نخیر فکر نمی کنم که این خانومها شما رو بشناسن .ولی دلیل رفتار شما رو نمی فهم . جونگ مین نیش خندی زد و یک پاکت رو دست اقای رضایی داد . گوشیش رو جلوی اقای رضایی گرفت . چهره اقای رضایی با دیدن گوشی تغییر می کرد .گاهی تعجب می کردو گاهی هم عصبانی می شد . بعد از اینکه جونگ مین گوشیش رو پس گرفت اقای رضایی نگاهی به ما کرد و دوباره توی پاکت رو نگاه کرد. از چهرش نمی شد چیزی فهمید .رو کرد به جونگ مین کرد و گفت : حالا می خواین چی کار کنین ؟ جونگ مین خیلی جدی گفت : باید جریمه رو بدن . رضایی گفت ک چقدر ؟ جونگ جواب دا د : 2000دلار .نا خود اگاه وسط حرف اونا پریدم گفتم : نه 1980 دلار. از نگاه اقای رضایی و خنده جونگ مین سرم رو انداختم پایین . اقای رضایی گفت من این مبلغ رو پرداخت میکنم . جونگ نگاهی به اقای رضایی کرد و گفت : چرا شما ؟ مگه نصبتی با این دوتا دارین ؟ نکنه .. شما پدرشون هستین ؟ اقای رضایی گفت : چه فرقی می کنه من هزینه رو پرداخت می کنم . جونگ مین سرش رو تکون داد و گفت که نه .این خانوم ها باید پول رو پرداخت کنن . و اگر هم الان این پول رو ندارن میتونن توی اداره پلیس صبر کنن . گفتم که این موضوع بین منو شما است پس دیگه پای اونو وسط نکش . جونگ مین نگاهی به سارا کرد که داشت با اخم نگاهش می کرد و مثل یه هواپیمای که جنگنده ردیابش روی هدف قفل شده باشه و اماده پرتاب موشک باشه به جونگ مین نگاه می کرد می دونستم چه حالی داره . جونگ مین دستی روی پاش کشید و گفت : نه . اونم باید بیاد . و در برابر سارا حالت دفاعی گرفته بود و هر لحظه منتظر بود که سارا به سمتش یورش ببره . اقای رضایی گفت : کسی جایی نمی ره . این خانوم ها تا فردا صبح پول شما رو برمیگردونن . جونگ مین نگاهی به اقای رضایی کرد و در حالی که چشم از سارا بر نمی داشت .گفت : چه تضمینی هست که فرار نکن . اونا توی فرار کردن استاد هستن . اقای رضایی گفت : من قول میدم . جونگ مین گفت : پس این دوتا مامورها اینجا می مونن . البته برای اطمینان .و ادامه داد فقط تا فردا صبح وقت دارین .نه بیشتر. اقای رضایی با سر به ما علامت داد که به اتاقمون برگردیم و گفت : راجب این موضوع بعدا حرف میزنیم . خیلی دلم میخواست بمونم و توضیح بدم اما لحن امری اقای رضایی اجازه این کار رو نمی داد . سارا همونطور که به جونگ مین نگاه می کرد مشتش رو گره کرده بود و دندون هاشو به هم میفشرد . بی سرو صدا به اتاقمون برگشتیم و منتظر اتفاقات بعدی شدیم . توی اتاق سکوت بود وتنها صدای که شنیده میشد صدای نفس زدن ما بود . که صدای تق تق در بلند شد از جام بلند شدم و خودم رو برای نصحیت اقای رضایی اماده کرده بودم . وقتی در رو باز کردم یه مستخدم پشت در ایستاده بود نفس راحتی کشیدم پس هنوز نبود اقای رضایی نرسیده بود . اون یادداشتی رو به من داد و رفت. نگاهی به یادداشت انداختم با یک دست خط بد انگلیسی نوشته بود ((لطفا به در خروجی پشت هتل بیاین.)) روبروی سارا نشستم و یادداشت رو بهش نشون دادم . نگاهی به یادداشت کرد واز سر جاش بلند شد . گفتم : کجا داری میری؟ جواب داد : مگه یادداشت رو ندیدی ؟ دارم میرم همون جایی که این یادداشت گفته . اگر میخوای بیا اگر هم نه همین جا بمون . بدون اینکه مننتظر من بشه از در اتاق رفت بیرون . به سرعت از سرجام بلند شدم و دنبال اون راه افتادم . تا راهروی خروجی هیچکدام حرف نزدیم اما وقتی به در رسیدیم ٬ سارا ایستاد . بهش گفتم : میخوای برگردیم . بدون اینکه چیزی بگه تغییر مسیر داد و به سمت لابی راه افتاد . گفتم : دیگه کجا ؟ گفت : بهتر است با اقای رضایی بیایم دارم میرم دنبال اون . صدایی از پشت سرمون گفت : سلام .به سمت صدا برگشتم . به قول سارا اخرین جنگجوی شائولین بود .که حالا به اسم واقعی اش اونو میشناختم به اسم هیونگ جون . اما تنها نبود کنار در یه پسری داشت نگهبانی می داد . اون شناختم . همونی بود که دفعه قبل از شیشه ماشین اویزون بود به لطف اگهی روی ماشین اسمهاشون رو میدونستم . اما توی تاریکی هم یک نفر دیگه ایستاده بود پاشو به دیوار زده بود و به اون تکیه داده بود و داشت با گوشیش ور می رفت . فورا اون رو شناختم .صاحب لیوان اب سیب ٬ همونی که تمام این ماجرا ها به خاطر لیوان اب میوه اون رخ داده بود . جناب هیون ٬ کیم هیون جونگ ٬ لیدر گروه . پسری که دم در ایستاده بود کیو بود وقتی متوجه شد داریم نگاهش میکنیم دستس تکون داد نگاهم رو به هیونگ دوختم .گفت : حتما تعجب کردین وقتی اون یادداشت رو دیدین .راستش میخواستم زیرش اسمم رو بنویسم اما ترسیدم نیاین . الان هم فکر نمی کردم که بیایین اما هیون مطمئن بود که شما میایین . نگاهی به هیون کردم که بی خیال به حرفهایی که زده میشد هنوز درگیر گوشیش بود .دلم میخواست بدونم داره چی کار میکنه . گفتم : جدا . اون گفته .؟سارا گفت : دوستتون به اندازه کافی ما رو غافلگیر کرد .دیگه نیاز نبود شما هم زحمت بکشین. هیونگ نگاهی بهش کرد و گفت : متاسفم تا حالا اینجوری نبوده .نمی دونم مشکلش چیه ؟ سار گفت : مشکلش چیه ؟ اون خود مشکل است . هیونگ خنده ای کرد و گفت : شاید اگر ازش معذرت بخواهین شما رو ببخشه و ماجرا همین جا تموم بشه .اینبار نوبت من بود که جواب حرف هیونگ رو بدم . سعی کردم خودم رو کنترل کنم .جواب دادم : ما باید معذرت خواهی کنیم ؟!مگه ما گناهکاریم ؟شما اول شروع کردین. اون جواب داد : خوب شما تمومش کنین . شما هم چندان بی تقصیر نیستین . و به سارا چشم دوخت .سارا نگاه اون رو با نگاه جدی تری پاسخ داد .هیونگ اهی کشید و گفت : در هر صورت نگران نباشین شما به اداره پلیس نمی رین . گفتم : ولی دوستت نظر دیگه ای داره . کیو که حالا پست نگهبانی رو ترک کرده بود و خودش رو به این جمع رسونده بود گفت : ما هیچوقت دوتا دبیرستانی رو به اداره پلیس نمی فرستیم . هیونگ نگاهی بهش کرد و گفت : تو اینجا چی کار میکنی پس کی جلوی در است ؟ کیو جواب داد : یونگ سنگ . هیونگ گفت : پس کی تو ماشین است ؟ .سارا اجازه نداد این بحث بین اون دوتا ادامه پیدا کنه .با اینکه قد بلندی نداشت توی صورت کیو ایستاد .از چشماش اتیش می بارید .گفت : دبیرستانی ! دبیرستانی ؟! منظورت از بچه دبیرستانی کی بود ؟.دلم می خواست بدونم داره چی کار میکنه . گفتم : جدا . اون گفته .؟سارا گفت : دوستتون به اندازه کافی ما رو سکته داده . کیو میخواست چیزی بگه که هیونگ گفت:می خواهی همه بفهمن ما اینجاییم کیو . کیو گفت : اخه نگاه کن این خاله ریزه چی میگه ؟ سارا گفت : من خاله ریزه نیستم تو عین ساقه لوبیا قد کشیدی .مواظب باش سرت به سقف نخوره . این حرف سار و لحن عصبانی اون باعث شد که کیو دست از خندیدن بکشه اما معلوم بود که حاضر نیست کنار بیاد . هیونگ گفت : ما هیچوقت دختر ها رو نمی فرستیم اداره پلیس اون دوتا .. کیوپرید وسط حرفش و گفت : اگر شما دبیرستانی نیستین پس چی هستین ؟ گفتم : نه خیر ما دبیرستانی نیستیم . ما یکساله که دانشگاه رو هم تموم کردیم . با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت : مگه شما چند سالتون است ؟ گفتم : فکر نمی کنین خیلی بی ادبی باشه که از یه خانوم سنش رو بپرسن ؟ هیونگ با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: شوخی میکنی ؟ 1 ساله که دانشگاه رو تموم کردی ؟ ادامه دادم و دارم کار میکنم . کیو گفت : باورم نمیشه ! سارا گفت : خوب حالا یه چیزی میگم که دیگه حسابی باور کنی . کوچولو .ما 23 سالمون است . کیو داشت با انگشتش چیزی رو میشمرد . هیونگ گفت : جونگ مین فکر شما دبیرستانی هستین . میخواست بهتون یه درسی داده باشه . کیو گفت : یعنی شما دوتا 1 سال هم از ما برگترین ؟! از عصبانیت خنده بلندی کردم و گفتم : مثل اینکه نقشه های دوستت به ریخته . اینجور که معلوم است ما از شما هم بزرگتریم . سارا گفت : خوب حالا چی صدات کنم کوچولو ؟کیو گفت : مگه تو هم همسن این خانوم هستی ؟ سارا نیش خندی زد و گفت :3 ماه هم ازش بزرگترم . ادامه داد : اگر کنجکاوی شما درمورد ما و سنمون تموم شده ما باید برگردیم .اخه از فردا قراره تو زندان بخوابیم البته اینم به لطف دوست شماست. صدایی از پشت سر کیو بلند شد : اونا واقعی نیستن . نگاهی به سمت صدا کردم هیون بود که بالاخره دست از سر گوشییش برداشته بود و به ما نگاه می کرد .گفت : مامورا اونو رو میگم واقعی نیستن .پول گرفتن تا نقش بازی کنن . جونگ مین میخواست شما رو بترسونه . سارا گفت : چندان هم موفق نبوده . هیون شونه هاشو بالا انداخت و دوباره با گوشیش مشغول شد . داشتم فکر میکردم این ادم مشکلش چیه . هیونگ گفت : هر چند مامورها واقعی نیستن اما فیلمی که توی اینترنت پخش شده واقعی است . شاید هم دلیل کار های جونگ مین همین باشه . نگاهش کردم : کدوم فیلم ؟ گفت : همون فیلمی که تو روش اب پرتغال ریختی و دوستت هم بهش لگد زد . با تعجب گفتم : چه جوری ؟! اونجا که جز ما کسی نبود . گفت : مثل اینکه یکی از خدمه های اشپزخونه از طریق پنجره رابط فیلم گرفته و اخر سر هم این فیلم سر از اینترنت در اورده . با خودم گفتم این سری دیگه حتما می میرم . اون سری فقط یه شربت بود و اون برخورد رو داشت وای به حالا . نگاهی به سارا کردم . از چهرش نمی شد بفهمی داره به چی فکر میکنه . رو کرد به هیونگ گفت : اینجا فروشگاه شبانه روزی داره ؟ هیونگ نگاهی به سارا انداخت و گفت : برای چی می پرسی؟ اما کیو ذهن سارا رو خونده بود . گفت : اره هست .اما اگر بشه اون راضی کرد . این کار چندان هم اسون نیست . چون اون رو طرفداراش برای روز تولدش بهش داده بودن. سارا گفت : خیلی خوب ما هم بهش کادو می دیم ولی نه با اون قیمت . رو کرد و به من گفت : برو سریع وسایلت رو بردار و بیا . گفتم : چی کار میخوای بکنی ؟ گفت : فقط زود برو . با عجله از پله ها بالا اومدم. اما همین که به در اتاق رسیدم اقای رضایی رو دیدم که پشت در اتاق ایستاده بود .جرات نداشتم نزدیک تر برم از اونطرف راه چاره دیگری هم نبود.نگاهی به من کرد و گفت : معلوم هست کجایی؟ بیرون چی کار می کنی ؟ سارا کو ؟ به اندازه کافی دردسر درست نکردین . حق داشت . در رو باز کردم و گفتم : باید جایی بریم . گفت : کجا ؟ اونم این موقع شب و با اون دوتا مامور پایین. ما جرا رو براش توضیح دادم . حرفی نزد و فقط پشت سر من راه افتاد . وقتی به راهرو رسیدم سارا اومد جلو تا چیزی بگه اما تا چشمش به اقای رضایی افتاد ساکت شد. اقای رضایی نگاهی به سارا کرد و گفت : امیدوارم بابات وقتی از این ماجرا با خبر میشه زیاد عصبانی نشه. .سارا فقط گوش میداد . حرفی نمیزد.حضور سرد اقای رضایی و چهره جدی اون باعث شد تا پسر ها خیلی مرتب وایستن . حتی هیون هم به اونا ملحق شده بود و اروم ایستاده بود . اقای رضایی نگاهی به هیونگ کرد و گفت : فکر میکنی جواب بده . هیونگ گفت : امیدوارم .اقای رضایی گفت : میدونین استفاده از مامور قلابی و بعلاوه کارت های قلابی جرم است . اگر ما از شما شکایت کنیم به همین راحتی نمی تونین ازش خلاص شین . اما اگر بتونین دوستتون رو راضی کنین که ما جرا رو همین جا فیصله بده ما هم این ماجرا رو ندیده میگریم . هیونگ گفت : حالا شما فروشگاهی بلد هستین ؟ اقای رضایی گفت : البته . ولی دوست شما حاظر هست با ما بیاد ؟ کیو گفت : ما اونو میاریم . اقای رضایی گفت :خوب پس پشت سر ماشین ما حرکت کنیین . توی ماشین اقای رضایی حرفی نزد فقط به راننده چیزهایی گفت . 15 دقیقه بعد راننده ماشین رو جلوی یک فروشگاه بزرگ نگه داشت . از ماشین پیداه شدیم . اقای رضایی نگاهی به ما کرد و گفت : این داستان همین امشب باید تموم بشه . امیدوارم که خوب تموم بشه . و وارد فروشگاه شد . چند دقیقه بعد جونگ مین و اعضای گروه هم وارد مغازه شدن . جالب بود که جونگ هنوز اون پاکتی که مدرک جرم توش بود رو همراه داشت . کیو که ما رو دیده بود به بهونه لباس های قفسه کناری ما به سمت ما اومد . جونگ مین که تازه متوجه حضور ما شده بود . نگاهی به ما کرد و در حالی که مدرک رو از توی پاکت در می اورد اونو رو روی تیشرتی که تنش بود پوشید و به سمت ما اومد . وقتی به ما رسید گفت : مثل اینکه هر جا میرم شما هم اونجا هستین . چه جوری از جلوی مامورها رد شدین ؟ می دونین فرار جرمتون رو سنگین تر میکنه . گفتم : فرار از مامور واقعی . اما شما هم باید بدونین ساختن حکم جعلی جرم داره . با تعجب نگاهی به من و سارا انداخت و رو به هیونگ کرد و گفت : تو به این ها حرفی زدی ؟ هیونگ داشت سوت میزد و بالا رو نگاه می کرد . این حرکت اون منو یاد مواقعی انداخت که خرابکاری میکردم . کیو هم خودش رو با لباس های توی قفسه مشغول کرده بود . به جونگ مین گفتم : خوب بالاخره می خوای چه کار کنی ؟ می خوای از ما شکایت کنی و ما رو به اداره پلیس بفرستی ؟ گفت: فکر نمی کردین اینجوری گیرتون بندازم . سارا گفت : خوب عیبی نداره . ما هم از تو به جرم ساختن مامور دروغی شکایت می کنیم اونوقت با هم هم سلولی میشیم . اینجوری برای تو هم خیلی خوب است . و شروع کرد به پاهاش نرمش دادن . جونگ مین چند قدم عقب تر رفت . ادامه دادم : مگر اینکه بخوای ماجرا رو همین جا تموم کنیم . گفت : پس لباس من چی میشه ؟ گفتم : خوب ما یکی دیگه برات میخریم . اما نه با اون قیمتی که تو میگی . میتونی از همین حالا از توی لباسهای این فروشگاه یکی رو انتخاب کنی . باورش نمیشد که اینجوری رو دست خورده باشه . هیونگ که محل جرم رو ترک کرده بود . کیو هم داشت به قفسه بعدی لباس ها می رفت . گفتم : خوب میخوای چه کار کنی ؟ انتخاب میکنی یا با هم سلولی میشی ؟ نگاهی به سارا کرد که حالا داشت دستاشو نرمش میداد . گفت : مگه راه دیگه ای هم دارم . اما خودم انتخاب میکنم و قیمتش هرچقدر بود شما باید پرداخت کنیین . سارا گفت :باشه مشکلی نیست . اما بدون لباس های این فروشگاه از 60 دلار بالاتر نیست . پس هر کدوم رو خواستی انتخاب کن . اینو گفت و رفت تا لباس های قفسه بعدی رو ببینه . نگاهی به جونگ مین کردم که همون جوری اونجا ایستاده بود و گفتم : واقعا فیلم پخش شده ؟ گوشی رو دراورد و جلوی صورتم گرفت . راست میگفت .تمام اون اتفاقها رو ظبط کرده بودن . گفتم : خیلی بد شد . به خصوص که فردا کنسرت هم دارین امیدوارم زیاد رو اون اثر نزاره . نگاهی به من کرد و گفت : اینم اونا گفتن ؟ گفتم : نه اگهی کنسرت رو اتوبوس هتل بود .از اونجا فهمیدم . شونه هاشو بالا انداخت و یک تی شرت رو از توی قفسه بیرون کشید . اما با دیدن اون خندش گرفت . نگاهی به تیشرت کردم که روش شکل یه خرگوش بود که رو ی گوشش یه پاپیون داشت . خندم گرفت .گفتم : اون بزار سر جاش البته اگر انتخابت این نیست . از توی قفسه کناری یه تیشرت بیرون کشیدم .. یه تیشرت سیاه بود که با نوشته های خاکستری شکسته روش نوشته بودن . اسمان ابی . اونو دادم دستش و گفتم اینو امتحان کن فکر کنم بهتر از اون خرگوشه باشه .البته اگر اون خرگوش رو دوست داری همونو می خرم . سارا با چند تا پیراهن مردونه برگشت . در حالی که داشت قیمت لباس ها رو چک می کرد اونا رو بالا پایین می کرد تا مبادا خراب باشن . جونگ مین نگاهی به سارا کردو گفت : تو خودت همینجوری به سلاح قدرتمندی .دیگه نیازی به طناب دار نداری . سارا اصلا جوابش رو نداد انگار اصلا اونجا جونگ مینی نیست . جونگ مین خندید و گفت : برای یه دختر کوچولو خیلی خوب بلدی حرص ادم رو در بیاری . باز هم سکوت . توقع داشت سارا عصبانی بشه و اون سر جاش بشونه اما اینکار رو نکرد . فقط بلوز ها رو جلوی من گرفت . گفت : این یکی خوبه . کیو که از قفسه کناری شاهد این بحث بود جواب جونگ مین رو داد و. گفت : اونا 1 سال هم از ما بزرگترهستن . حرف کیو جونگ مین رو شوکه کرد نگاهی به ما کرد و باتعجب پرسید : جدا .این راست میگه ؟! هر دوتون از ما بزرگترین ؟! کیو جواب داد : تازه دوستش 3 ماه هم از این یکی بزرگتر است. جونگ مین نمی تونست باور کنه . سارا هنوز پیراهن دستش بود و اون جلوی من تکون میداد .گفتم : میله دار ابی بهتر است . یکی هم برای من بردار. جونگ که هنوز اونجا ایستاده بود . گفتم :نمی خوای امتحانش کنی ؟ نکنه همون یکی رو میخوای ؟ میخواست حرفی بزنه اما تغییر عقیده داد و رفت . داشتم نگاهی به لباس هاس توی قفسه ها می نداختم که جونگ مین برگشت. گفت : خوب چطوره . نگاهی به اون کردم تیشرت خیلی بهش می اومد . میخواستم همین حرف رو بزنم اما پشیمون شدم و گفتم : بد نیست . به نظر می اومد اون حرف توی ذهن منو رو خونده بود . خندید و گفت : برای نظر اصلی ممنون . نگاهی به قیمت اتیکت لباس انداخت و گفت : همش 20دلار . می خوام یکی دیگه هم بردارم . گفتم : نه ما یک لباس خراب کردیم .پس فقط یکی می خری .سارا برگشت . در حالی که دوتا بلوز میله دار آبی دستش بود . اون به من داد و گفت : همین بود دیگه . یه نگاهی بهش بنداز خراب نباشه . بلوز رو ازش گرفتم و شروع کردم به بررسی کردن لباس . جونگ نگاهی به بلوز مردونه کرد و گفت : این مردونه است .و ادامه داد : خیلی ممنون . ولی من همین یکی رو برمی دارم . نگاهی بهش انداختم و دوباره به کارخودم مشغول شدم و گفتم : برای تو نیست .برای کی دیگه است . جونگ مین با شک پرسید : برای کیه ؟ اومدم جوابش رو بدم که سارا گفت : برای شوهرمون .و اون جلوی جونگ مین گرفت و گفت : خب اون از تو قد بلندتر و چهار شونه تر است . پس باید یه سایز بزرگتر بگیرم . تازه هنوز برای پسرم هم خرید نکردم . نگاه جونگ مین رو ی لباس قفل شده بود . با جمله اخر سارا نگاهی به اون کرد . گفت : مگه تو بچه هم داری ؟ سارا خیلی جدی گفت : یه پسر دارم . از حرکت سارا خندم گرفت و از اینکه جونگ مین حرف اون باور کرده بود حتی کیو هم با تعجب نگاهمون می کرد . رو به سارا کردم و گفتم : اخه بچه چرا دروغ میگی ؟ گفت : اینجوری بهتر است . گفتم حالا می خوای برای پسرت چی بخری ؟ گفت : ماشین کوکی . .و به سمت صندوق رفت . منم هم دنبالش راه افتادم . سارا تا راه صندوق چند بار ایستاده بود و بلوز ها رو عوض کرد.. وقتی به صندوق رسیدیم پای صندوق کیو و هیون هم ایستاده بودن. کیو گفت : شما واقعا ازدواج کردین ؟ گفتم : چه طور ؟ گفت اخه اصلا … اما حرفش رو ادامه نداد و با هیون از فرو شگاه بیرون رفت. داشتم پول لباس های رو که خریده بودیم حساب می کردم که جونگ مین اومد پشت سرم ایستاد. برگشتم نگاهش کردم و گفتم : چیه ؟ نکنه چیز دیگری هم میخوای ؟ حرفی نزد .نگاهی به پشت سرش کردم و گفتم : اقای رضایی هم داره میاد . گفت : هنوز تموم نشده . این حرف رو زد و فروشگاه رو ترک کرد . هیونگ و کیو موقع رفتن دست تکون دادن . اما هیون حتی توجهی هم به ما نکرد انگار ما اصلا اونجا نبودیم . گفتم : اسمم سحر نیست اگر تو یکی رو سر جات نشونم . انگار از دماغ فیل افتاده . اما یاد اوری اتفاقاتی که افتاده بود منو از ادامه حرفم پشیمون کرد . وقتی به هتل برگشتیم خبری از مامورها نبود. اقای رضایی نگاهی به ما کرد و گفت : الان دیگه خیلی دیر است اما فردا یه توضیح کامل می خوام . نگاهی به ساعتی که توی لابی بود انداختم .عقربه های ساعت عدد 1 بامداد رو نشون میداد .. ((فصل چهارم ))وسایلی که خریده بودیم رو تخت و اطراف پخش بود . من و سارا مشغول حساب و کتاب بودیم وی این دو روز کلی خرید کرده بودیم نگاهی به سارا کردم که داشت اتیکت بلوز توی دستش رو نگاه می کرد و زیر لب غرغر می کرد .گفتم : حالا اینقدر نگاهش نکن . گفت : کاشکی این یکی رو نگرفته بودم . گفتم : اما خیلی بهت میاد بعدش مگه ما چند بار توی عمرمون میتونیم این طوری خرید کنیم . نگاهی به ساکی که نخریده پر از وسیله شده بود و کنار اتاق افتاده بود انداخت و گفت : می ترسم اگر همین طور پیش بریم مجبور بشیم یه هواپیما برای بردن این همه وسیله کرایه کنیم . نگاهی به ساک انداختم .هنوز کلی وسیله هم روی زمین مونده بود . گفتم : اره باید بیشتر مراقب باشم چه جوری پول خرج می کنیم .سارا دوباره مشغول حساب و کتاب شد . اتاق ما با بازار های افسانه ای بغداد که توی افسانه ها اومده بود فرقی نداشت . توی اون شلوغی اگر میگفتن شتر با بارش گم شده تعجب نمی کردم . مشغول جمع و جور کردن وسایل شدم که صدای در توجه ام رو جلب کرد نگاهی به سارا کردم و در رو باز کردم . اقای رضایی پشت در بود .وقتی وضعیت اتاق رو دید خندید و گفت : فکر کنم تمام بازارها یی رو که رفتیم بشه بصورت mp3 توی اتاق شما دید . سارا گفت : میشه با مدیر هتل حرف بزنین ؟ اقای رضایی با تعجب نگاهی به سارا کرد . سارا ادامه داد : ببینین میشه یه غرفه خرید به ما بده . تازه با شما اون هم نصف قیمت حساب می کنیم . لحن جدی سارا باعث شد اقایی رضایی بلند بخنده . اقای رضایی بعد از این که نفس جا اومد گفت : جایی که فردا می خوایم بریم کمی دور است برای همین ساعت 4 صبح توی لابی باشین . گفتم : یعنی اینقدر دور است ؟ گفت : نه ٬ ولی دیدن اینجا توی صبح زود قشنگ است . سارا گفت : حالا کجا هست ؟ اقای رضایی گفت :یه معبد است که بالای یه کوه است .یکم سخته ولی به دیدنش می ارزه . شما که با ساعتش مشکلی ندارین ؟ گفتم : من نه ولی سارا رو نمی دونم . اقای رضایی گفت : پس من ساعت 3:30 میام که بیدارتون کنم . بعد نگاهی به اطراف اتاق انداخت و ادامه داد : اگر مرتب کردن این وسایل تا اون موقع طول نکشه . وقتی کارمون تموم شد عقربه های ساعت عدد 12:15 رو نشون میدادن .همون جوری روی تخت خوابیدم . با صدای رد از خواب بیدار شدم . صدای اقای رضایی از پشت در می اومد و گفت : خانوم ها بیدارین ؟ با صدایی گرفته جواب دادم : بله بیداریم . به زحمت بدن خسته ام رو از توی تخت بیرون کشیدم . با صدایی خواب الود به سارا گفتم : سارا بیداری ؟ با دستش عدد 5 رو نشون داد میدونستم منظورش اینه که 5 دقیقه دیگر بزار بخوابم . از فرصت استفاده کردم و دست و صورتم رو شستم . اب خنکی که از شیر اب می اومد حسابی منو سر حال اورد هرچند هنوز احساس خستگی می کردم اما کاملا بیدار شده بودم . دوبار به سمت سارا رفتم و گفتم : سارا پاشو ساعت 4 است خواب موندیم . سارا عین فنر از جاش بیرون پرید و گفت : این بار دیگه رضایی پوستمون رو می کنه . داشت سعی می کرد لنگه کفش رو که از شب قبل زیر تخت مونده بود رو بیرون بیاره .خندیدم و گفتم : نترس هنوز 20 دقیقه دیگه وقت داری. هرچند این برات 2 دقیقه هم حساب نمی شه . چیزی نگفت اما لنگه کش رو به سمت من پرت کرد جا خالی دادم و لنگه کفش به اینه خورد و صدای بدی داد وقتی از پله ها پایین می اومدیم سارا داشت خمیازه می کشید . گفتم : اگر وقت کردی جلوی پات رو هم یه نگاهی بنداز یه وقت پرت نشی پایین . گفت : اخه وقتی اسانسور رو اختراع کردن دیگه چرا باید از پله بریم خوب بیچاره اون همه زحمت کشیده تا این رو اختراع کرده خدایش گناه داره ما اینقدر به این اختراع مهم بی احترامی کنیم و از پله بریم پایین . گفتم : 3 دلیل داره . 1. تو از خواب بیدار شی 2. یه ورزش هم هست . گفت : خوب سومی چیه ؟ گفتم : ورزش خودش دوتا حساب میشه . گفت : خیلی با مزه بود . مواظب باش کوه نمک ! وقتی به لابی رسیدیم بقیه گروه هم جمع شده بودن با یک نگاه به چهره اونا فهمیدم که اونا هم دست کمی از سارا ندارن . بعضی هاشون داشتن خمیازه می کشیدن و بقیه هم داشتن چشماشون رو می مالیدن یه دو سه نفری هم توی همون حالت ایستاده چشم هاشون رو بسته بودن . اقای رضایی گفت : به به اینبار فقط 3 دقیقه تاخیر . یادم باشه بهتون یه جایزه بدم . سارا گفت :مال من پنبه ای باشه . اقای رضایی گفت : چی پنبه ای باشه ؟ سارا گفت همون بالشتی که بعنوان جایزه قرار است بهم بدین . اقای رضایی گفت : من موندم تو چه جوری کشیک شب میدی ؟ سارا گفت : با بدبختی . اقای رضایی گفت : برین سوار شین . نگاهی به من کرد و گفت :مواظب دوست هم باش یه وقت با سر نره تو در . وفتی از هتل بیرون اومدم چشمم به تبلیغ رو اتوبوس افتاد چهره های انها رو میشد توی گرگ و میش صبح هم تشخیص داد . با دیدن اون عکس روی اتبوس نا خود اگاه به یاد حرف جونگ مین افتادم (( هنوز تموم نشده .)) با خودم گفتم : توی این دو روز که خبری نشده .تا حالا حتما برگشتن کشورشون . سارا هنوز داشت خمیازه می کشید و عین یه زامبی به سمت ماشین می رفت . سارا تمام را ه رو رو ی شونه من خوابیده بود .وقتی اتوبوس اخرین پیچ رو رد کرد اشعه خورشید تو یچشمام زد منظره زیبایی بود زیر پامون مه بود که می شد از بین اون کوهپایه های پر از جنگل رو دید . مثل این بود که به یک تابلوی نقاشی نگاه می کنی . سارا رو صدا زدم اما فایده ای نداشت . پس دوربین رو روشن کردم و گفتم : سفر نامه پت و مت روز پنجم . > از کنار ماشین تا معبد رو باید 15 دقیقه پیاده روی می کردیم .جاده قشنگی بود حتی سارا هم ا خواب بیدار شده و بود دیگه خمیازه نمی کشید . بهش گفتم : خوب خوابیدی ؟ گفت: چی من که بیدار بودم تو خوابیده بودی . گفتم : دیوار حاشا بلند است . خوب هنوز اثار سر جنابعالی روی شونه من هست نگاه کن شونه ام عین گوژپشت نوتردام شده . ادا ی دراوردم و سارا خندید . زیبایی معبد نفس گیر بود با خودم فکر کردم یک انسان چه قدرتی میتونه داشته باشه . کنار بالکن یک مجسمه بودای بزرگ بود که چهار زانو نشسته بود و دستش رو به علامت صبر بالا اورده بود . به طرف مجسمه رفتم . همین طور که محو زیبایی مجسمه شده بودم احساس کردم چیزی کنار پام تکون می خوره . نگاهی به پایین انداختم . یه مار بود که داشت تکون می خورد. نمی دونستم باید چی کار کنم . تا اونجایی که نفس داشتم جیغ زدم . اونقدر جیغ زدم که احساس می کردم نمیتونم نفس بکشم . صدای جیغ من و داد سارا همه گروه رو به سمت ما کشوند. اقای رضایی داشت به سمت ما می دوید . سارا همون جا ایستاده بود و داد میزد . صدای خنده ای بلند شد و یک نفر از پشت مجسمه روی زمین ول شده بود و به دور خودش می پیچید و می خندید و نگاهی به اون کردم هنوز داشتم داد می زدم .و در خواست کمک می کردم . رضایی به من رسید و در حالی که نفس نفس می زد بدون توجه به خطر لگدی به مار زد و اون به گوشه ای پرت کرد . دیگه پا هام قدرت تحمل وزنم رو نداشتن . روی زمین نشسته بودم .احساس می کردم قلبم ضربان ندارد شاید اونقدر هم ضربان تندی داشت که احساس نمیشد . نمی تونستم جواب سوال اقا رضایی که مدام از می پرسید حالم خوبه را بدم. دهنم خشک شده بود . خون به مغزم نمی رسید سعی کردم با سر به سوال اقای رضایی جواب بدم اما فایده ای نداشت اصالا توی بدنم حسی وجود نداشت . سارا کنار من رسیده بود داشت شونه هامو ماساژ می داد . اقای رضایی لیوانی رو روبروی من گرفته بود حتی توانایی حرکت دستم رو هم نداشتم . سارا لیوان رو از اقای رضایی گرفت و نزدیک دهنم اورد سعی کردم اروم اروم کمی از محتویات توی لیوان رو بخورم . اول متوجه نبودم که چی می خورم اما بعد از چند دقیقه احساس شیرینی توی دهنم حس کردم . هر چی که بود شیرین بود . کمی هم گرم بود . اروم اروم داشتم به موقعیت اطرافم پی می بردم . اقای رضایی سعی داشت جمعیتی رو که اطراف ما بودن رو پراکنده کنه . نگاهی به سارا انداختم .رنگ به صورت نداشت . نمیدونستم خودم چه وضعیتی دارم اما سعی کردم با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشه بهش بفهمونم که خوبم . با صدای من اقای رضایی به سمت ما برگشت . کنار من زانو زد و صورتش رو جلوی روم گرفت و با نگاهی پدرانه گفت : خوبی دخترم . سری تکون دادم و به زحمت گفتم : خوبم . نگاهی به سمت اقای رضایی کردم که بلند شد وبه سمت مجسمه رفت و بعد صدای سیلی که توی هوا پیچید . اول متوجه نشدم که چه کسی سیلی خورده اما با دیدن چهره جونگ مین که دستش رو رو ی صورتش گذاشته بود و به اقای رضایی نگاه می کرد . منو شوکه کرد . سارا هم داشت به همین صحنه نگاه می کرد . صدایی گفت :خوبی ؟ به سمت صدا برگشتم هیونگ بود که دولا شده بود به من نگاه می کرد . می خواستم از جام بلند شم اما توی پاهام هیچ قدرتی احساس نمی کردم . سارا بهم کمک کرد تا بلند شم رو تخته سنگی که چند قدم اون طرفتر بود بشینم .تمام بدنم می لرزید . هیونگ هنوز دنبال ما بود و همون سوال رو تکرار می کرد . چیزی نگفتم .به اقای رضایی نگاه می کردم که مثل یه شمشیر باز دستش رو توی هوا جلوی صورت جونگ مین تکون میم داد . حالت تهوع داشتم . هیونگ دست بردار نبود . مثل این بود که روی همون سوال تکراری سوزن شکونده باشد . سارا جوابش رو داد و گفت : فکر کنم اره .اما به زمان احتیاج داره . سرم بنگ بنگ می کرد چشم رو بستم و سرم رو روی شونه سارا گذاشتم . صدایی گفت : اینو بخور . چشمم رو باز کردم هیون روبروم ایستاده بود و لیوانی رو به سمتم دراز کرده بود از لیوان بخار بلند میشد . به سمت اقای رضایی نگاه کردم حالا کیو هم در مقابل اقای رضایی قرار گرفته بود . هیون دوباره لیوان رو جلوی صورتم تکون داد . لیوان رو از دستش گرفتم .اما دستم به شدت می لرزید .احساس سرما می کردم .و نمی تونستم جلوی لرزشم رو بگیرم . هوای اونجا سرد نبود اما من مثل یک تیکه یخ سرد بودم . حتی گرمای لیوان توی دستم هم فایده ای نداشت . هیون پتوی دست سارا داد . سارا گفت : این از کجا اومده ؟ هیون گفت : از تو ماشین اوردم . مجبورش کن همه لیوان رو بخوره . به من نگاه کردو گفت : همش رو سر بکش گرمت میکنه . حرفهای اونا رو می شنیدم اما جهت دیدم به سمت اقای رضایی بود که داشت به سمت ما می اومد . .وقتی به ما رسید با عصبانیت نگاهی به اون جمع سه نفره کرد و گفت : بهتر است اقایون همگی از اینجا برن . یونگ سنگ گفت : ولی .اما نگاه جدی اقای رضایی اون رو ساکت کرد . اون گروه سه نفر رو وادارکرد تا ما رو ترک کنن . سرم روی شونه سارا بود . اقای رضایی گفت : خوبی . گفتم : بهترم . ادامه داد مگه تا حالا مار پلاستیکی ندید ی که که اینقدر ترسیدی ؟ سرم رو از روی شونه سارا برداشتم و با تعجب نگاهی به اقای رضایی کردم . سارا با تعجب گفت : پلاستیکی؟! چی پلاستیکی؟! اقای رضای گفت : یعنی نفهمیدی مار ساختگی بود ؟! سارا گفت : به نظرتون اگر فهمیده بود اینجوری می ترسید . حالا دلیل حضور جونگ مین رو فهمیدم .جمله اخرش یادم اومد ((هنوز تموم نشده )) . سارا گفت : حالا اونا اینجا چی کار می کردن ؟ جوابش رو دادم : برای انتقام . اقای رضایی گفت اگر حالت خوب نیست برگرد تو ماشین . می تونی راه بری . گفتم : فقط یکم ترسیدم بهتر میشم . اقای رضایی گفت : هر جور که راحتی . این لیوان هم بخور گرمت میکنه . این حرف رو زد و به سمت گروه رفت که مثل یک گله بی چوپان هر کدوم به یه سمت رفته بودن . 10 دقیقه بعد با سارا توی معبد می گشتم . هر چند دیگه نمی لرزیدم اما هنوز احساس سرما می کردم . وقتی اخرین اتاقک معبد رو دور زدیم کیو و هیونگ به سمت ما اومدن .سارا گفت : فکر می کنی بتونی سریعتر راه بیای ؟ گفتم : باید وسایلشون رو بهشون برگردونم . وقتی به ما رسیدن پتو رو از دورم باز کردم و با لیوان جلوی هیونگ گرفتم . گفت : خوبی . جوابش رو ندادم .فقط وسایل رو جلوی روش تکون دادم .گفت : اینها مال من نیست برگردون به صاحبش . نگاهش کردم .گفت : مال هیون است . دور بر رو نگاه می کردم تا اون رو پیدا کنم .کیوگفت : توی ماشین ٬پایین معبد است . چیزی نگفتم . به سمت اقای رضایی رفتم . اقای رضایی با دیدن من به سمتمون اومد و گفت : بهتری ؟ گفتم : می خوام برگردم توی ماشین . یکم سردم است . اقای رضایی گفت : باشه .ما هم تا نیم ساعته دیگر میایم . . رو کرد به سارا و ادامه داد : حواست بهش باشه . توی مسیر جاده به اون مار پلاستیکی فکر می کردم و به اینکه واقعا باید این کار رو انجام میداد ؟ صدای غر غر سارا منو به خودم اورد .داشت می گفت : باید ازش شکایت کنیم .اگر بلایی سرت می اومد چی .اگر دستم بهش برسه پوستش رو می کنم و پر کاه می کنم و برای طرفدارهاش می فرستم . . نگاهی به چهره سارا انداختم . از عصبانیت سرخ شده بود . همونطور که راه می رفت برای جونگ مین و بقیه خط و نشون می کشید. نگاهی به من کرد .خندیدم . گفتم : می تونیم یه جا بشینیم ؟ . نگاهی به اطاف انداخت .با دست به تنه درختی که کنار جاده بود اشاره کردم . روی تنه درخت نشستم و پاهامو دراز کردم . به پاهام نگاه می کردم که سایه ای روی پاهام افتاد .سرم رو بالا گرفتم .اما نور خورشید توی چشمم زد و دوباره نگاه رو به پایین دوختم . این بار روبروم ایستاد . سارا گفت : چیه ؟ دوباره می خوای چی کار کنی ؟ مار پلاستیکی کم نبود ؟ هیونگ به من نگاه می کرد .دوباره همون سوالی رو پرسید که از صبح می پرسد . کیو گفت : ما هم خبر نداشتیم .نگاهش کردم . گفتم : واقعا ؟ هیونگ گفت : پس فقط به من جواب نمیدی ؟ ! . گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا برین . توقع داشتم که راهش رو بگیره بره .اما روبروی من روی زمین نشست . کیو هم بعد چند لحظه همین کار رو کرد . حرفی نزدم و از جام بلند شدم و راه افتادم . توی تمام راه نه من حرفی زدم نه سارا .فقط به سمت پایین جاده حرکت می کردیم .توی طول مسیر هیونگ و کیو هم به فاصله چند قدم از ما حرکت پشت سرمون می اومدن . وقتی به انتها ی جاده رسیدیم هیون رو دیدم که به یه ماشین بزرگ سفید تکیه داد بود و داشت به سنگ ریزه هایی که جلوی پاش بود ضربه میزد. وقتی بهش رسیدم سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد . پتو و لیوان رو جلوش گرفتم و گفتم : ممنون . به وسایلی که توی دستم بود نگاهی انداخت و گفت : خوبی ؟ جوابی بهش ندادم و دستم رو همون جوری جلوش نگه داشتم . گفت : بذارش تو ماشین . از کنارش رد شدم و در ماشین رو باز کردم . وسایل رو رو ی صندلی گذاشتم اما نگاهم به صندلی پشتی افتاد .جونگ مین روی صندلی دراز کشیده بود و دستش رو روی چشمش گذاشته بود .بدون اینکه حرفی بزنم در ماشین رو بستم . سارا که کنار من ایستاده بود و جونگ مین رو دیده بود برگشت تا در ماشین رو باز کنه . می دونستم بعدش چی میشه . جلوش رو گرفتم و گفتم : ولش کن .ارزش نداره . گفت : ارزش نداره ؟! ارزش نداره ! حتما باید میمردی که بفهمی اون بالا چه حالی داشتی . کم مونده بود جسدت رو برگردونم . گفتم : بیا بریم .ولش کن . گفت : نه اینجوری نه . دستش رو کشیدم و به سمت اتوبوس کشوندم . وقتی سوار اتوبوس شدم کنار پنجره نشستم . و سرم رو رو ی شونه سارا تکیه دادم . و چشمم رو بستم . چیزی به شیشه خورد . سارا گفت : چه قدر رو دارین شما دیگه بابا ما کم اوردیم . بدون اینکه چشمم رو باز کنم با دستم گوشه پرده رو گرفتم و اون کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم .دیگه صدایی نیومد . هیچی .فقط سکوت بود .نمی خواستم بدونم کی به شیشه زده و یا اینکه چه دلیلی برا یاین کارش داره . فقط دلم میخواست بخوابم . از حرکت ماشین بیدار شدم . ماشین در حال طی کردن مسیری بود که اومده بود . دیگه اون منظره برام زیبا نبود بلکه مثل یک مار بود که دهنش رو باز کرده بود تا ماشین رو با مسافرهای توش یک جا ببلعه . سار گفت : بیدارشدی ؟ سرم رو روی شیشه گذاشتم و چشمم رو بستم . اجازه دادم تا خنکی شیشه به عمق وجودم نفوذ کنه .شاید اینجوری میتونست منو از فکر اینکه چه اتفاقی افتاده بیرون بیاره . توی لابی اقای رضایی جلومون رو گرفت و گفت : امروز عصر برنامه خرید است .اما فکر کنم بهتر باشه خانم رحمانی توی هتل بمونه . سارا بلافاصله گفت : اره بهترین درمان استراحت است . گفتم : نه بهترین درمان برای یه خانوم خرید کردن است . هیچی مثل یه خرید درست و حسابی حالم رو جا نمی یاره . اقای رضایی با تردید نگاهم کرد و گفت : مطمئنی که میتونی بیای؟ گفتم : البته .حالا خودتون می بینید . پیش بینی من درست از اب دراومد . شب وقتی به هتل برگشتیم احساس خوبی داشتم . و سارا رو به خاطر کفشی که خریده بود اذیت می کردم . اقای رضایی از اینکه می دید من حالم خوبه حسابی خوشحال بود . رو کرد به من و گفت : واقعا خرید معجزه میکنه . گفتم : بهترین درمان است . ادامه داد : وسایلتون رو بزارین توی اتاق و بیاین پایین . و به سمت رستوران هتل رفت . سارا که داشت سعی می کرد کیسه های سنگین خرید رو توی دستش نگه داره گفت : بیچاره امروز تا پای گور رفت . گفتم : جدا ؟! گفت : باید میدیش چه جوری رنگش پریده بود . بنده خدا به فکر هزینه های فرستادن یه جسد به خونه بود . نگاهی بهش کردم .یکی از کیسه ها رو جلوی روم گرفت و گفت : ننه پیر شی الهی این بارهای خودت رو خودت بیار بالا . بعد هم کیسه های خرید رو جلوی پای من گذاشت و به سمت اسانسور رفت . وقتی در اتاق رو باز کردم یادداشتی از لای در به پایین افتاد . اون رو از روی زمین برداشتم .باز هم همون دست خط بد انگلیسی بود . نوشته بود ( ( باید شما رو ببینیم )) بدون اینکه مابقی یادداشت رو بخونم اون رو پاره کردم و توی سطل انداختم و به سارا گفتم : زودباش دیر بجنبی یکی دیگه توی گوش غذات زده . سارا بلافاصله وسایل روی زمین رها کرد و مثل باد از کنار من رد شد . وقتی از رستوران به اتاق برگشتیم روی تخت ولو شدم و شکمم رو مالیدم . گفتم : دارم میترکم . سارا گفت : اره دیگه باید هم بترکی همچین عین بختک رو ی غذای من افتادی که بیا ببین . عین داروغه رابین هود هم سر به زنگ ها می رسی . بابا گفتن مفته است ولی کاه دون که مال خودت بود . خندیدم و گفتم : نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم . گفت : معلوم بود که از قحطی برگشتی . می خواست حرفش رو ادامه بده که صدای در بلند شد . سارا نگاهی به من کرد و به سمت در رفت . مستخدمی یادداشتی به سارا داد و رفت .سارا نگاهی به یادداشت انداخت و اون دست من داد .بدون اینکه یادداشت رو باز کنم انو رو پاره کردم . سارا گفت : اهوی چی کار می کنی . چرا اونو پاره کردی . گفتم : مگه چی بود ؟ گفت : جواب رضایی رو خودت میدی . الاغ ژتون غذای فردا بود . حالا چی کار کنیم ؟ گفتم : من که سیرم . گفت : بله باید هم سیر باشی . منم جای تو بودم ترکیده بودم . حالا خودت باید بری از رضایی ژتون بگیری . رو ی پهلو چرخیدم و نگاهی به سارا کردم و گفتم : من مریضم مگه نمی بینی؟ گفت : خوبه مریض بودی اونجوری خوردی وای به حال اون روزی که مریض نباشی . خودم رو لوس کردم .و گفتم : خودت برو ازش ژتون بگیر . گفت : اصلا خودت رو لوس نکن به من چه .؟ مگه من پارشون کردم . گفتم : خواهش می کنم . من که اینقدر دوست دارم .برو دیگه .جان من . برو . سارا نرم شده بود . گفت : بسه دیگه این همه هندونه رو نمیشه تنهایی بردارم . هم دم اوردم و هم گوش های مخملی . اخه یکی نیست به این رضایی بگه ما که الان پایین بودیم خوب چرا اون موقع ژتون ها رو ندادی . بعد هم خودش جواب داد . البته با اون طرز خوردن تو بیچاره فکر کرده همین الان ژتون ها رو میدیم و غذا میگریم . هرچند فرقی هم نکرد الان باید دوتا ژتون اضافه تر بده . این رو گفت . به سمت در رفت . لحظه اخر برگشت و گفت : غصه نخور الیور تویست برات ژتون می گیرم . گفتم : حال تو برو ننه تناردیه تا بعد . گفت: اگر ننه تناردیه مثل من بود که نقش کوزت بیچاره رو سیندرلا بازی می کرد . صدای خنده سارا هنوز از پشت در می اومد . چد دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در بلند شد . داد زدم: سارا دوباره کلید رو جا گذاشتی ؟ بلند شدم و به سمت در رفتم . وقتی در رو باز کردم چهره ای که پشت در بود سارا نبود . صاحب همون مار پلاستیکی بود . اما این بار برخالف همیشه لبخند نمیزد .بلافاصله در رو بستم . دوباره صدای در بلند شد . به در تکیه داده بودم . صدای جونگ مین از پشت در می اومد : باید حرف بزنیم .به سمت تخت رفتم و به دون توجه به صدای در زدن مداوم جونگ مین و اسرار او روی تخت دزار کشیدم و چشمم رو بستم . بعد از چند دقیقه صدای در قطع شد . اون رفته بود . دوباره همون حس عصبانیت برگشته بود . داشتم موضوع رو فراموش می کردم اما حضور دوباره جونگ مین باعث شده بود موضوع برام یاد اوری بشه . شاید اصلا موضوع رو فراموش نکرده بودم . اما هرچی که بود دیدن دوباره اون ارامش من رو بهم زده بود . صدای چرخش کلید توی در اتاق به من فهموند که سارا برگشته . نمی خواستم که موضوع رو به اون هم بگم میدونستم که اون هم از شنیدن این موضوع ناراحت میشه . همونطور که چشم بسته بود گفتم : چه کردی دلاور . تونستی ژتون بگیری یا نه ؟ سارا خیلی جدی گفت : بهتر است بلند شی . چشمم رو باز کردم اقای رضایی توی چارچوب در ایستاده بود . مثل فنر از جام پریدم . اقای رضایی وارد اتاق شد . اما تنها نبود پشت سر اون سه نفر دیگر هم وارد اتاق شدن . نگاهی به اون جمع سه نفره انداختم . هیونگ و کیو و جونگ مین هم پشت سرش بودن .با دیدن اونها از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم : اینا اینجا چی می خوان؟ اقای رضایی گفت : فکرکنم باید با هم حرف بزنیم . با صدای بلند گفتم : من حرفی ندارم که به اینا بزنم . و از اتاق خارج شدم . از شدت عصبانیت نمی تونستم نفس بکشم . بدون اینکه بدونم کجا میرم به مسیرم ادامه دادم . وقتی به خودم اومدم توی لابی نشسته بودم و به میز روبرو خیره شده بودم . صحنه جالبی بود یه خانوم و اقای پیر نشسته بودن و با هم حرف میزدن و می خندیدن. رفتار پر از محبت اون دوتا باعث شد منو یاد مامان و بابا و خونه بندازه . الان چی کار می کردن ؟ توی همین فکر ها بودم که سارا روبروم نشست . گفتم : رفتن ؟ گفت : نه . منتظر تو هستن . نگاهم رو از میز روبرو گرفتم و به سارا چشم دوختم و گفتم : تو هم داری طرف اونا رو میگیری؟! . برخلاف من خیلی اروم جواب من رو داد و گفت : نه . ولی خیلی دلم میخواد بدونم اون فکر مسخره چه جوری به ذهنش رسیده و اصلا چرا یه همچین کاری کرده . می خوام خیلی محکم تو روش وایسم و بگم تو بی خود کردی مار پلاستیکی میندازی جلوی پای مردم . خوشت می اد من سوسکش رو بندازم تو یقه لباست . نگاهش می کردم . توقع داشت با حرف اخرش بخندم .اما تلاشش بی فایده بود . ادامه داد : سحر تو با اونا فرق داری . بیا بالا و مثل بچه ادم حرفت رو بزن .تو از این جور ادم ها نبودی که فرار کنی و از حق ات دفاع نکنی . عین یه موش فرارنکن . به حرفش فکر کردم . راست میگفت . من هیچ وقت عقب نمی کشیدم و تا زمانی که حرفم رو به کرسی نمی شوندم اروم نمی گرفتم حتی اگر به ضررم تموم میشد . از سر جا<
خلاصه داستان: این داستان فانتیزی -تخیلی است البته شخصیت های اون واقعی هستن داستان در باره رابطه دو تا دختر ایرانی به نام های سحر و سارا با اعضای گروه موسیقی معروف اسیاss501 است که طی یک سفر به تایلند اتفاق می افته داستان مجموعی از حوادث تلخ و شیرین و اتفاقات جالب است خلاصه داستان: این داستان فانتیزی -تخیلی است البته شخصیت های اون واقعی هستن داستان در باره رابطه دو تا دختر ایرانی به نام های سحر و سارا با اعضای گروه موسیقی معروف اسیاss501 است که طی یک سفر به تایلند اتفاق می افته داستان مجموعی از حوادث تلخ و شیرین و اتفاقات جالب است
خلاصه۲:داستان کمدی –عاشقانه ای است که بین دو دختر ایرانی و یه گروه خواننده معروف اسیا اتفاق می افته شخصیت های اصلی داستان دو دختر به نام های سحر و سارا هستن و اعضای گروه معروف ((ss501 )) یه نکته رو بگم که اسم این داستان ها از اهنگ های همین گروه گرفته شده . (( فصل اول )) افتاب داشت توی چشمم می زد یه نیم ساعتی بود که منتظر ایستاده بودم هوا هم دم کرده بود و گرم حتی یک نسیم هم نمی وزید داشتم کلافه میشدم گوشی رو از توی کیفم در اوردم و شماره سارا رو گرفتم هنوز زنگ دوم نخورده بود که جواب داد بدون اینکه منتظر صدای سارا بشم داد زدم : سارا خانم کجایی ؟ دیگه از علف رد کرد ه جنگل امازون زیرپام سبز شده کم مونده اینجا رو به عنوان منطقه تاریخی اعلام کنن منم به عنوان فسیل ! صدای خانم رضایی از اون سمت گوشی من میخکوب کرد به پته پته افتادم و به زور و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : اه خانم رضایی شمایین ؟ شرمنده فکر کردم سارا است . تو رو خدا به دل نگیرین الان نیم ساعت است که منو توی خیابون کاشته . خانم رضایی گفت : نه عزیزم چرا ناراحت بشم مگه سارا رو نمیشناسی ناسلامتی 10 سال است که با هم دوستین عادتش رو نمیدونی ؟ گفتم : حالا خونه است ؟ گفت : نه یه ربع ساعتی میشه که اومده ولی طبق عادت گوشیش رو جا گذاشته گفتم : ببخشین که مزاحم شدم .گفت: نه عزیزم مواظب خودتون باشین . گوشی رو قطع کردم و توی دلم به خاطر اتفاقی که افتاده بود به سارا فحش میدادم دیر کردن هیچی ابروی منم پیش مامانتش رفته بود توی همین فکر ها بودم و برای سارا خط و نشون میکشیدم که چشمم به اون دست خیابون افتاد دختری داشت بالا و پایین میپرید و دست تکون میداد دختر ریز نقش با پوستی گندمی که همیشه یه کوله پسرونه روی کولش و یک کفش ورزشی پاش بود تا از خیابون رد شد صدای 10 راننده رو در اورد که خانم یواش حواست کجاست الان تصادف میکنی . ولی اون بدون توجه به حرفهای اونا عرض خیابون رو طی میکرد . وقتی به من رسید داشت نفس نفس میزد معلوم بود که با سرعت زیادی اومده رو کرد به من و قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت : سلام سحر جون ببخش ترافیک بود گفتم نمی دونستم از چهار تا خیابون اون ورتر اونم با پای پیاده ترافیک هست ؟ نگاهی به من کرد و گفت : معذرت دیر شد .گفتم : گوشیت کو؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی ؟ با تعجب نگام کرد و گفت : جدی ؟ من نفهمیدم .دست کرد توی کیفش تا دنبال گوشی بگرده یهو گفت : گوشیم گوشیم نیست ! حالا چی کار کنم ؟ دوباره گمش کردم .من که از حالت نگران توی چهرش خندم گرفته بود رو کردم بهش و گفتم : نخیر خانوم ! دوباره اون گوش کوب رو خونه جا گذاشتی . سرش رو از اتوی کیفش در اورد گفت : خونه ؟! تو از کجا میدونی ؟ دوباره یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و با عصبانیت گفتم : از مامانت بپرس! با تعجب گفت: مامانم ! برای اینکه سوژه دستش ندم موضوع رو عوض کردم و گفتم: نیم ساعته منو کاشتی اینجا حالا هم که اومدی مارو بیرون نگه داشتی .انگار که یادش اومده باشه برای چی اونجاییم گفت : زود باش بریم تو . وقتی در اژانس رو باز میکردم یادم به اون روزی اومد که نقشه این مسافرت شکل گرفت و خاطره اون روز برام زنده شد . سرم توی پرونده ها بود و داشتم گزارشات رو مینوشتم که همراه مریض تخت 48 اومد و گفت : خانوم پرستار سرم مریض من تموم شده چی کار کنم ؟ گفتم : الان میام . رو کردم به سارا و گفتم : سارا مریض تخت 48 . انگار نه انگار که صدای منو شنیده . سرش توی یه تیکه کاغذ بود .خودم بلند شدم و دنبال همراه مریض راه افتادم . وقتی برگشتم سارا رو دیدم که گوشیش رو قطع میکرد گفتم :کی بود. اما بهم جواب نداد و داشت حساب کتاب میکرد .چهار چشمی میپایدمش . رفتم بالای سرش و گفتم : معلوم هست داری چی کار میکنی ؟ VS مریض ها رو گرفتی ؟ یهو از جاش بلند شد و رفت صدا زدم : کجا خانم رضایی؟ گفت : VS بگیرم . گفتم : زحمت نکش من خودم این کار رو کردم بیا این پرونده ها رو بنویس . اون روز تا اخر شیفت چیزی نگفت داشت فکر میکرد . توی رختکن ازش پرسیدم : معلوم هست چته ؟ کجایی از صبح تا حالا ؟ بهم نگاه کرد و گفت : سحراگر 1 ماه مرخصی بخوایم بمون میدن ؟ با نگرانی نگاش کردم و گفتم : چیزی شده ؟ گفت: من یه 45 روز طلبکارم تو چقدر مرخصی داری ؟ گفتم 48 روز برای چی میپرسی ؟ میخواستم ادامه بدم که خانوم سعیدی اومد تو . گفتم خانوم سعیدی سلام . خانوم سعیدی که تازه متوجه ما شده بود رو کرد به من و گفت : به به دو قلوها با هم کیشک بودین ؟ بخش رو که نفرستادین رو هوا . هردو خندیدیم گفتم خانوم سعیدی شما ما رو5 ساله میشناسین دیدین خرابکاری کنیم ؟ خانوم سعیدی گفت : کم نه و خندید سارا گفت : خانوم سعیدی اگر 1 ماه مرخصی بخواهیم بمون میدن ؟ خانوم سعیدی با تعجب نگاهی به سارا کرد و گفت : چیزی شده ؟ سارا گفت « نه . خانوم سعیدی گفت : پس چی ؟ شما رو که به زور باید از توی بخش بیرون کنن حلا 1 ماه مرخصی میخوای ؟ سارا گفت می خوایم بریم سفر . رو کردم به سارا و گفتم : سفر ؟ ! کدوم سفر که ناگهان یک لگد جانانه از طرف سارا نثارم شد خانم سعیدی نگاهی به هردومون کرد و گفت : هر دو با هم ؟ خیلی سخته جدول برنامه بسته نمیشه .سارا نگاهی بهش کرد و سرش رو یه ور کرد و گفت : ولی وقتی خانم سلطانی و خانم حسینی که با هم رفتن مکه که جدول بسته شد . خانوم سعیدی گفت : دارین میرین زیارت ؟ سارا گفت : نه داریم میریم سیاحت. خانوم سعیدی خندید و گفت : سوغات چی میاری ؟ سارا گفت : کیف و کفش تایلندی . خانوم سعیدی خندید و گفت : درخواستتون رو بدین ولی قول نمیدم تازه باید با بچه ها هم هماهنگ کنیین اگر همه قبول کردن من هم برنامه رو تنظیم میکنم . اما باید وسطش چند تا کیشک بزارم اونم با بچه ها هماهنگ کنیین تا جاتون بیان بعدا جبران کنیین . سارا گفت : چشم حتما .و از در اتاق زد بیرون منم گزارشات و به خانوم سعیدی دادم و رفتم . توی سرویس کنار سارا نشستم و گفتم : این چرندیات چی بود گفتی 1 ماه مرخصی؟ تایلند سیاحت ؟ اینا یعنی چی ؟ ! گفت : می خوایم بریم سفر مگه بده ؟ گفتم : ای بابا من بابام تا مشهدم نمی زاره من تنهایی برم دیگه چه برسه یه کشور خارجی ! گفت : پس سوریه چی بود ؟ گفتم : اون چون از طرف دانشگاه بود گذاشت بیام تازه برای اون هم یک هفته التماس کردم . گفت : خوب حالا هم التماس کن . گفتم : خوب خودت میدوزی و می بری ما هم که هیچی . گفت: وضع منم بهتر از تو نیست ولی ما دیگه بزرگ شدیم دیگه وقتش شده روی پای خودمون وایسیم بعدش هم یه مسافرت 15 روزه است چیه بده ؟ گفتم: نه خیلی خوبه ولی پولش از کجا خانوم ؟ نگاهی به من کرد و گفت : من که میدونم تو پول داری و وضعت توپه این منم که باید یه فکری بکنم . گفتم : تو که اهل این کارا نبودی یهویی چت شد ؟ گفت : حالا هستم میخوام زندگی کنم . گفتم از کی تا حالا ؟ گفت : از دیروز تا حالا .یک تیکه کاغذ از توی کیفش در اورد و به من داد. اگهی فوت بود وقتی به اسمش نگاه کردم شوکه شدم اگهی سالگرد یک از بچه های دانشگاه بود هر چند که از دور اونو میشناختم اما با دیدن اون بغض گلوم رو گرفت گفتم : چه جوری ؟ گفت : تصادف . داشته از خیابون رد میشه که یه موتوری بهش میزنه . کی میدونه ما تا کی زنده ایم ؟ نمیخواستم این بحث رو ادامه بدم حال سارا هم مثل من بود رو به بیون کردم و سعی کردم جلوی اشکم رو بگیرم اما لغزیدن اولین اشک به م فهموند که دیگه مقاومت فایده نداره پس اجازه دادم اشکم جاری بشه .
ساعت 9 شب بود که مامان سارا زنگ زد خونمون و با مامانم مشغول صحبت شد بعد 20 دقیقه مامانم گوش رو گذاشت و داد زد : سحر دوباره چی کار کردی ؟ دختر دیگه بزرگ شدی تا کی باید زنگ بزنن ازت شکایت کنن اون از مدرسه که برای شکستن پنجره دفتر با توپ زنگ زدن اونم از دانشگاه که کاریکاتور استاد ها روی تابلو می کشیدی و صداشون رو در میاوردی این اخری که روی خروس همسایه اب ریخته بود حالا هم مادر سارا اخه دختر تا کی باید از دستت بکشم سفر خارج چیه دیگه به خدا اگر بابات بفهمه قیامت میشه ! گفتم : مامان این کار من نبود به خدا من اصلا در جریان نیستم . صدای بابا م از پشت سر هردومون اومد که میگفت : کی میخواد کجا بره ؟ گفتم سلام بابا کسی قرار نیست جایی بره . مامانم که حسابی اتیشی شده بود گفت : این اتیش پاره و سارا میخوان برن تور تایلند .بابام نگام کرد گفتم: نه به داره نه به باره . مامانم که دست به قافیه اش حرف نداشت گفت : فعلا که قالی بالای داره سارا رفته از بانک پول دراورده . چشمام چهارتا شد و گفتم : کی ؟ مامانم گفت : وقت گل نی . گفتم : خونوادش چی میگن؟ گفت : دلت خرم جونم ! اونا قبول کردن ولی من یکی نمی زارم تو بری . از کوره در رفتم و گفتم : مگه من بچه ام بابا 23 سالمه قانون منو بزرگ میدون ولی تو هنوز به من به چشم یه بچه دبستانی نگاه میکنی.صدای جر و بحث من و مامانم بالا گرفت که بابام پا در میونی کرد و گفت : برای کی هست ؟ تعجب کردم توقع داشتم عصبانی بشه ولی هون جور اروم نگاهم میکرد .گفتم : ماه اینده . مامانم پرید وسط و گفت: تو که از چیزی خبر نداشتی یهو بهت الهام شد ؟ گفتم : نه سارا یه چیزایی بهم گفته بود . دوباره صدای مامانم بالا رفت که الا و به لا تو هیچ جایی نمیری که بابام وسط حرف اون پرید و گفت : چقدر پول میخوای ؟ من و مامانم هاج و اج نگاه بابا کردیم .دوباره پرسید : چقدر پول لازم داری ؟ همون طوری که نگاش میکردم گفتم : پول دارم . گفت: پولت رو نگه دار من خودم بهت پول میدم .مامانم مونده بود چی بگه که بابام بهش گفت: شام چی داری من خیلی گرسنه ام .و به سمت اشپز خونه راه افتاد مامانم هم پشت سرش رفت .من همونطوری وسط اتاق ایستاده بودم و داشتم به قضیه فکر میکردم الان دقیقا بابا چی گفته بود ؟ خواهرم سوگند در رو باز کرد و اومد تو و گفت : چه خبره ؟ صداتون تا سر گوچه میومد من که دیگه هیچی به این صداها عادت دارم ولی رحمی به این همسایه ها بکنین میدونین تا حالا چندتاشون خونه شون رو برای فروش اونم زیر قیمت گذاشتن؟ کیفش رو روی صندلی انداخت و گفت: مردم از گرما یه لیوان اب بده .و دولاشد تا بند کفشش رو باز کنه . به سمت اشپزخونه رفتم که صدای حرف زدن بابا و مامان منو متوقف کرد . بابا داشت میگفت : اقای رضایی بهم زنگ زد و گفت تورش مطمئنه .خیالت راحت باشه ما که نمیتونیم اونا رو تا ابد زندانی کنیم بزار بره تو ذوقش نزن .یهو احساس کردم کسی پشت سرم است از ترس جیغ زد م .مامان از صدای من از تو اشپزخونه پرید بیرون .وقتی سوگند رو دید که مقنعه اش رو رو صورتش کشیده و داره ادای روح درمیاره عصبانی شد و داغ و دلی منم سر اون خالی کرد و گفت: بزرگه که این باشه وای به حال کوچیکه .یکی هم نمیاد این دوتا رو برداره ببره !دیدم سوگند خیلی جدی رفت توی اشپز خون و دوتا کیسه بزرگ اورد و یکیش رو داد دست من و خودشم رفت توی اون یکی ایستاد و گفت:چرا مامان یکی میبره فقط ماهانه رو 2 برابر کن ببین میبره یا نه ؟ بی زحمت در کیسه رو محکم ببند تا گربه پنجول نکشه .صدای خنده بابا و اداهای سوگند مامانم رو خندوند سوگند پرید وسط و گفت : اشتی ؟ پس یه بوس بده یه بوس . و به دنیال سر مامانم راه افتاد .بابام رو به من کرد و گفت : بابا مامانت حرف زدم راضیش کردم ولی به روت نیار سه شنبه هم برین بلیط بگیرین اینو گفت و برگشت توی اشپزخونه . من همون جوری سرجام ایستاده بودم که صدای سوگند بلند شد همونطور که داد میزد از توی اتاق رفت توی اشپزخونه و رو به بابا کرد و گفت : اخه چرا اینقدر بی انصافی بابا نذاشتی من با بچه ها برم شمال حالا داری میزاری سحر بره خارج ؟! ای خدا چقد رمن خوشبختم . بابا هم لپش رو گرفت و گت: بچه اخه تو مگه همسن خواهرتی تازه ترم 2 هستی تو هم بشو سن اون ببین من میزارم بری یا نه . سوگند چشماشو تنگ کرد و به من نگاه کرد و گفت : بازم مثل همیشه سحر برنده میشه .گفتم : نه این بار بابا برده . صدای خنده بابا توی اشپزخونه پیچید .
سارا گفت: حالا که کار بلیط تموم شده خیالم راحته . گفتم : مطمئنی که تورش امنه ؟ گفت : نه ولی تو همیشه دلت میخواست اونجا رو ببینی مگر نه ؟ گفتم هنوز یادته ؟ گفت : به چه جورم .و شروع کرد ادای استاد مرادی رو داوردن: (( مردم جنوب شرق اسیا همه چی میخورن به جز دوتا چیز . یکی هواپیمای توی اسمون و یکی هم کشتی توی دریا )) بعد ژستی به خودش گرفت و ادامه داد : و البته استاد ما ! هردو زدیم زیر خنده . یاد اون روز افتادم که به خاطر اون جواب یه منفی گرفتم و از اون استاد تا اخر ترم بدم میومد .
دو هفته جوری گذشت که اصلا نفهمیدم . از بس کشیک فشرده ایستاده بودیم داشتیم میمردیم . اینجور وقتی برمیگشتیم نیازی نبود کشیک اضافه بدیم .سارا میگفت این کار یه حسن داره اونم این است که قبل از رفتی حسابی باربی میشیم .منم میگفتم مگر بخوای استخون ها مون رو آب کنی . روز قبل از حرکت سارا گفت که قرار است فردا از خونه اونا بریم فرود گاه . گفت از آژانس بهش زنگ زدن که باید 5 ساعت قبل از حرکت اونجا باشیم . بهش گفتم خودت یادت باشه دقیقه نود. گفتم : خبر نداری مامانم می خواد اش پشت پا بپزه . گفت : پس دوتا دیگ اش رشته داریم . وقتی اومدم خونه مامانم داشت سبزی خورد میکرد . سرش رو بلند کرد و گفت : اومدی خسته نباشی . گفتم : ممنون شما خسته نباشی .مدرسه چطور بود ؟ گفت : بد نبود .اخریش بود ؟ دیگه کشیک نداری ؟ گفتم : نه تموم شد . دوباره مشغول خورد کردن سبزی شد .همونجوری که سرش پایین بود گفت: چمدون رو از توی انبار در اوردم توی اتاق است . داشتم بهش نگاه میکردم رفتم پیش و بغلش کردم گفت : بچه داری چی کار میکنی ؟ چاقو دستم است .الان کثیف میشی .گفتم : نمی خوام اخه از فردا تا 20 روز دیگه نمی بینمت . چیزی نگفت اما میدونستم که نمی خواد گریه کنه برای یه ناظم خیلی دل رحم بود شاید هم به خاطر همین بود که هنوز با دانش اموزاش رابطه داشت و بهش زنگ میزدن . یواش یواش داشت بغض هردومون میشکست که سوگند اومد تو .و با دیدن این صحنه گفت : به به چه صحنه رویایی ادم یاد فیلم هندی میوفته البته نه از این جدیدها از اون صامت هاش .بزار یه عکس بگیرم . ولی بعد چشماشو کاچ کرد و گفت: نه خیر چرا باید عکس بگیرم اون که داره تنهایی میره .پرید بین من و مامان و گفت: دلت بسوزه سحر من مامانو برای 15 روز برای خودم دارم .به به چه پادشاهی بکنم من توی خونه . و ادای این رو داورد که داره به اینده فکر میکنه و ادامه داد : کاش 150 روز میرفتی مامانم گفت : برو دستت رو بشور . سوگند گفت : پس این چی ؟ این که از بیمارستان اومد ه .این خود امیب است . مامانم خندید ومنم رفتم که دست و روم رو بشورم اما قبل از اینکه برم لپش رو کشیدم و در رفتم صدای داد و قار سارا و خط و نشون هایی که برام میکشد و صدای خنده مامان توی گوشم بود .
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که سوگند اومد توی اتاق و یه نگاهی به من و چمدونم کرد و گفت من جمع میکنم برو یه دوش بگیر این یه مرده شدی . گفتم چیه مهربون شدی ؟جواب داد : نیست داری با هواپیما میری گفتم اگر یه وقت c-130 شدی لا اقل یه روح خو شحال باشی . زبون دراوردم و گفتم : از دعای گربه سیاه بارون نمیاد و حوله ام رو که سوگند به طرفم پرت کرد رو توی هوا گرفتم و از اتاق رفتم بیرون . وقتی برگشتم دیدم سوگند یه تیکه کاغذ دستش است داره علامت میزنه .گفتم : این چیه ؟ گفت : لیست وسایلی است که لازم داری چک کردم چیزی جا نذاشته باشی . نگاهش کردم و گفتم : ممنون . گفت : نه خیر خانوم دلت رو خوش نکن هیچی توی این دنیا مجانی نیست این کار رو کردم که نمک گیرت کنم تا یه سوغاتی توپ گیرم بیاد .گفتم حالا چی می خوای ؟ نگام کرد اما چشماش پر اشک بود . گفتم : بابا سفر اخرت که نمیرم .گفت : خیال کردی اگر سفر اخرت هم میرفتی اونقدر به روحت فاتحه میفرستادم که مجبور میشدی برای جواب دادنش برگردی و هردومون خندیدیم .صدای مامانم اومد که میگفت شام اماده است . بابا تمام مدت حرفی نزد فقط گفت که فردا نمیتونه بیاد فرودگاه چون کار داره صبح زودم داره میره جایی گفتم : پس باید امشب خداحافظی کنیم . گفت: اره .
صبح وقتی از خواب بیدار شدم بابا رفته بود و چمدون من جلوی در خروجی بود مامانم سرش رو از توی اشپزخوننه بیرون اورد و گفت : بیدارشدی میخواستم بیام بیدارت کنم بیا صبحونه بخور باید بریم خونه سارا اینا . به زور چند قلوپ چایی خوردم بلند شدم . وقتی زنگ در خونه سارا رو زدم صدایی بچه گون از پشت در گفت کیه گفتم منم امیر منم امیر توپولو در باز کن خاله صدای سارا اومد که میگفت: نه زحمتی نه کاری راحت اومدی بردی خاله شدی و در و باز کرد و سلام کرد .سوگند گفت : این همیشه همینه .مامانم بهش یه چشم غره رفت و سوگند اروم شد و ادامه نداد .وارد خونه که شدیم از اون سمت حیاط خانم رضایی به استقبالمون اومد پشت سرش میترا خواهر بزرگتر سارا هم بود که لبخند زنان به استقبال این لشکر تازه رسیده میومد امیر حسین هم پسر اون بود که تازه 3 ساله شده بود . وقتی به من رسید گفت : پارسال دوست امسال غریبه بعد نگاهی به اسمون کرد و گفت که نه بادم که نمیاد چه جوریه که کلاه شما اینورا افتاده ؟ گفتم : شرمنده به خدا میترا جون گیر بودم . گفت : میدونم شوخی کردم ما که دیگه به معرفت شما عادت کردیم لااقل به خاطر امیر بیا از بس دنبالت گشت میخواستم با پست سفارشی بفرست دنبالت .گفتم : جدا .لطف دارین . سارا دهن کجی به من کرد و گفت : من خاله اشم اما همش سراغ تو رو میگیره . نگاهی به امیر کردم و می دونستم منتظر چیه . دست کردم و از توی کیفم یه بسته پاستیل میوه ای بهش دادم صدای ذوق امیر همه رو خندوند سارا گفت : خاله رشوه میخواستی ؟ خوب زودتر میگفتی با شکلات سیبیلت رو چرب میکردم . حرف سارا و جواب امیر که گفت من سیبیل ندارم بابا سیبیل داره همه رو از خنده منفجر کرد .
موقع ناهار سر سفره داشتیم حرف میدیم که که خانم رضایی گفت : سحر جون سارا رو به خودت سپردم مواظبش باش . مامانم نگاهی بهش کرد و گفت : اعظم جون من تازه میخواستم سفرش سحر رو به سارا بکنم . خانم رضایی گفت: به سارا ! شوخی میکنی من اگر سحر باهاش توی دانشگاه نبود همون جا مقیم میشدم.تصویر خانم رضایی که توی یه چادر مسافرتی جلوی دانشگاه نشسته بود به خندم انداخت سارا اروم دم گوشم گفت: کتری و گاز پیکنیکی یادت نره مامانم بدون چایی جایی نمیره . موقع رفتن سارا اونقدر لفتش داد که جای 5 ساعت ارزو می کردیم به پرواز برسیم .مامانش گفت : دختر اخه دیروز تا حالا چی کار میکردی که حالا یادت اومده این همه وسیله جا گذاشتی ؟ امیر حسن پرید وسط و گفت : همش خواب بود تازه با منم بازی نکرد . توی سالن فرودگاه می دویدیم تا به محل تحویل بار برسیم اخرین نفرهایی بودیم که به گیت رسیده بودیم . دم گیت یه اقای منتظر ما بود تا ما رو دید اومد جلو و گفت : تا حالا کجا بودین سریع سریع برین تو . اما تازه همراهان ما یادشون اومده بود خداحافظی کنن و سفارش کنن . میترا گفت : مواظب خودتون باشی امیر گفت : خاله چی برام میاری ؟ سارا گفت : ماشین کوکی. میترا گفت : نه ماشین کوکی نمیخواد و اروم سرش رو به گوش ما نزدیک کرد و جوری که امیر نشنوه گفت : یه اقای چشم بادومی بیارین بعد خندید و ادامه داد : از فرصت استفاده کنین و حسابی چشم چرونی کنین بعد رفت عقب تر و گفت که هر چند مطمئنم عرضه اش رو ندارین . به هزار بدبختی و با داد و قال اون اقا از گروه همراه جدا شدیم . از گیت عبور کردیم .موقع رفتن برگشتم و مامانم رو نگاه کردم داشت دست تکون می داد و زیر لب چیزی میخوند و فوت میکرد . برگشتم و گفتم : رضایی جون که اون اقا برگشت و نگام کرد و خیلی محکم گفت : بله . نگاش کردم و گفتم با شما نبودم دوستم رو صدا زدم . سارا گفت : عمو این رحمانی است همون که گفتم . نگاهی به من کرد و گفت : دیگه برنام ها یی رو که اینجا پیاده کردی توی یه کشور دیگه در نیار وگرنه از همون جا برت میگردونم . و به سمت گروه برگشت . سارا رو کنار کشیدم و گفتم : این کیه ؟ گفت پس عموی بابام است .هانیه رو یادت هست؟گفتم : گفتم اره .گفت: این بابای هانیه است . روی صندلی نشستم .داشتم به چهره مامانم توی لحظه اخر فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد . نگاهی به شماره کردم .شماره مامانم بود .گوشی رو جواب دادم و گفتم : سلام بابا هنوز نرفتم فقط پشت شیشه ام نرفته هی زنگ بزنی وای به حال موقعی که برم میدونی چقدر پول تلفن میاد ؟ صدای مامانم اومد که می گفت : پول به درک . نگاهی به سارا کردم اونم داشت با گوشیش حرف میزد .گفتم : مامان نگران نباش همه چیز خوبه . گفت: اون لیدر گروه اشنای سارا ایناست اگر اتفاقی افتاد یا به چیزی احتیاج داشتین بهش بگین .وقتی رسیدی زنگ بزن و شماره هتل رو بده . صدای خنده سوگند و جیغ امیر حسین از پشت خط می اومد اما مامانم ساکت بود . گفتم : سوغات چی میخوای ؟ گفت : هیچی فقط برای خودت خرید کن و یه چیزی هم برای سوگند بیار .صدای سوگند از پشت خط اومد که میگفت : یه گوشی مدل بالا بیار .گفتم تو خواب .مامانم خندید .صدای بلند گو توی سالن پیچید که مسافران هر چه زودتر برای کنترل بلیط و روادید خودشون به گیت 14 مراجعه کنن. به مامانم گفتم : دیگه باید گوشیم رو خاموش کنم . گفت: دیگه سفارش نکنم مواظب خودت باش .گفتم : شما هم همین طور .گوشی رو خاموش کردم . سارا توی تمام مدت صف و حتی توی هواپیما هم داشت با گوشیش حرف میزد که مهاندار به دادش رسید و گفت : بهتر گوشیش رو خاموش کنه .به دلیل خستگی و بی خوابی شب قبل تمام طول پرواز رو خوابیدم . وقتی چشمامو باز کردم اقای رضایی رو دیدم که داشت سعی میکرد سارا رو بیدار کنه .نگاه کردم و دیدم تقریبا نصف هواپیما خالی شده بود . گفتم : رسیدیم ؟ گفت بله الان 10 دقیقه است دارم سعی می کنم بیدارتون کنم و دوباره رو به سارا کرد و گفت : بچه بلند شو مگه خونه خاله است که اینجوری خوابیدی ؟ این حرفش سارا رو بیدار کرد وسایلمون رو برداشتیم و از پله های هواپیما بیرون اومدیم هوای مرطوب و گرم که صورتم خورد و چراغها رو که از دور دیدم باور کردم که رسیدیم .
بعد از تحویل گرفتن بارها اقای رضایی همه رو یه جا جمع کرد و گفت : به هر نفر یه کارت داده میشه که اسم هتل و ادرسش به علاوه اسم و شماره پاسپورت شما توش نوشته شده لطفا اونا رو گم نکنین و پیش خودتون نگه دارین اگر هم خدای نکرده گم شدین اونو رو به اولین مامور پلیس که نشون بدین میاردتون دم هتل .هر جا میریم گروهی میریم پس لطفا از گروه جدا نشین .اینجا عده کمی انگلیسی میفهمن پس زیادی حسابی روش باز نکنین حواستون به هم دیگه باشه به هم احترام بزارین تا سفر خونبی هم برای شما باشه هم برای ما . الان هم یه اتوبوس بیرون منتظر است تا شما رو به هتل ببره امشب میریم هتل و تور از فردا رسما شروع میشه . همه پشت سر من بیاین لطفا کسی چیزی جا نزاره وسایلتون رو چک کنین . توی تمام راه از پنجره بیرون رو نگاه میکردم خیابونها شلوغ بود و پر از کلی سه چرخه و دوچرخه سوار بود که به دوچرخه هاشون تزینات قرمز و زرد اویزون کرده بودن .لباس های مردم و چهرهاشون باعث شد باور کنم دیگه واقعا به این سفر اومدم سارا دوربینش رو در اورده بود د اشت از خیابون ها فیلم میگرفت . با خنده بهش گفتم : اینجا هم باید ثابت کنی ندید پدیدی ؟ جواب داد : باور کن مامانم گفته حتی موقع خواب هم دوربین رو روشن بزار . گفتم : مگه داره سازمان جاسوسی راه میندازه ؟ نگاهی به کرد و گفت : نه اما تمام حرفهایی که گفتی همین الان ظبط شد .تازه فهمیدم چی شده گفتم : پاکش کن . دستش رو عقب کشید و گفت : نه این مدرک جرم است باید بمونه و ادامه داد سفر نامه پت و مت شب اول و دوربین رو روی مغازه ها و مردمی که توی خیابون بودن زوم کرد ((فصل دوم )) صبح وقتی از خواب بیدار شدم یک لحظه شوکه شدم که اینجا کجاست ؟ اما یادم اومد که توی یه کشور دیگه ام . سارا داشت خواب هفت پادشاه رو میدید مثل همیشه ملافه رو دور خودش پیچیده بود مثل گربه دور خودش جمع شده بود اوایل با دیدن خوابیدن سارا گفتم این دیونه است .بعدها گفتم حتما مشکل قلبی داره اما اخر معلوم شد عادت خوابیدنش همین جوریه. گذاشتم یه کم بیشتر بخوابه اخر عاشق خواب بود . از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم خیابون شلوغ بود از جاهای خلوت بدم میومد مثل این بود که زندگی اونجاها جریان نداره اما سر و صدا و رفت و اومد ادم های بیرون پنجره نوید یه روز جدید رو میداد. خودم رو کش و قوسی دادم موهامو بستم و رفتم تا از توی سک حوله ام رو بردارم که یه نامه توش بود وقتی بازش کردم دست خط سوگند رو شناختم روی کاغذ نوشته بود : سوغاتی یادت نره ! و زیرش یک شکلک خندان کشیدن بود که داشت زبون در می اورد خندیدم و یاداشت رو تا کردم تو ساک گذاشتم .چشمم به دوربین افتاد که روی عسلی بود . اون برداشتم میخواستم فیلم دیشب رو پاک کنم و مدرکی نزارم اما دلم نیومد پس دوربین رو روشن کردم و رو به سارا گرفتم و گفتم : سفرنامه پت و مت روز دوم . مثل همیشه دیر به گروه رسیده بودیم همه منتظر ما بودن به خودم دیگه نباید بزاری سارا بخوابه پس اولین تصمیم سفر : خواب برای سارا ممنوع ! سوار اتوبوس شدیم .چهره شهر توی روز متفاوت بود اقای رضایی داشت یه سری توضیحات میداد و بعضی چیز هار رو گوش زد میکرد : رفتار و اداب مردم این جا با ما فرق داره پس مواظب باشین چه طوری رفتار میکنین شما نماینده مردم یه کشورین به خصوص توی جاهای دیدنی که توریست های از کشور های دیگه هم هستن اما حواس من و سارا به بیرون بود داشتیم نقشه فرا از گروه رو میکشیدیم.
وقتی اتوبوس ایستاد اقای رضایی به سمت ما اومد و گفتع : کارتاتون چون دیر اومدین پایین حالا بهتون میدم گمش نکنین .فکر کنم خیلی به کار شما دوتا بیاد ! از گروه دور نشین اگر هم گم شدین مسیر اتوبوس رو به ذهن بسپارین که از همون مسیر برگردین دم ماشین سری تکون دادیم و اون رفت جلوی گروه تا به بقیه هم حرفهایی رو که به ما زده بود بزنه .من محو مغازه ها و جنس های توی اونا شده بودم همونطور که میرفتیم دم در یه رستوران یه مجسمه شیر تایلندی گذاشته بودن به سارا گفتم : بیا کنار این مجسمه ازم عکس بگیر و راه افتادم و کنار مجسمه ایستادم سارا روبروی من ایستاد و گفت ک اماده .1 . 2 . 3 . احساس سرما کردم چیزی داشت از روی موهام به پایین میریخت سارا داشت به من نگاه میکرد و نمیتونست جلوی خندش رو بگیره . نشسته بود و دلش رو گرفته بود هر کی رد میشد نگاهی به من میکرد و میخندید . یه مایع نارنجی و شیرین داشت از رو یموهام و بلوزام پایین میریخت .. نگاهی به بالا کردم و با عصبانیت وارد رستوران شدم . سارا پشت سر من راه افتاده بود و میگفت : به به الان شاهد یک جنگ تمام عیار هستیم .داشتم دنبال راه پله میگشتم . بعد از کلی گشتن راه پله رو پیدا کردم داشتم از پله ها بالا میرفتم که یه مستخدم جلوم رو گرفت و مرتب چیزهایی می گفت که قابل فهم نبود فقط سعی داشت تا جلوی بالا رفتن منو بگیره . به زور خودم رو از دستش رها کردم با سرعت هر چه تمام تر از پله ها بالا رفتم اگر جت هم پشت سرم بود با اون سرعتی که من داشتم محال بود بهم برسه چه برسه به اون مستخدم بیچاره . دوتا پله مونده بود تا به بالا برسم که صدای خنده چندا تا پسر منو میخکوب کرد . یه چند لحظه ایستادم مونده بودم برگردم یا به راهم ادامه بدم اما با یاداوری صحنه خنده مردم دوباره شعله های انتقام زبانه کشید به سرعت همون دوتا پله رو هم طی کردم به خودم گفتم اگر دستم به کسی که اون کار رو کرده برسه حقش رو میزارم کف دستش چنان بالای سرش بیارم که هر جا یه لیوان شربت دید دنبال سوراخ موش بگرده. وقتی وارد سالن شدم پشت میز وسط سالن چهار تا پس نشسته بودن و میخندیدن چند قدم اونور تر هم یکی دیگه داشت با یه قوطی خالی رو پایی میزد .رفتم جلو و لیوانی که روی سرم خالی شده بود رو روی میز کوبیدم .همشون برگشتن و نگاهی به من کردن از چهره هاشون معلوم بود که شوکه شدن .بعد چند لحظه که به من نگاه کردن سعی کردن جلوی خندشون رو بگیرن .محکم گفتم : اینجا کسی هست که بتونه انگلیسی حرف بزنه ؟ لحن محکم من و چهر عصبانیم باعث شد اونا خودشون رو جمع جور کنن یکی از پشت میز بلند شد و گفت : همون میتونیم .گفتم : خوبه .میشه بگین این لیوان مال کیه ؟ به هم نگاه کردن . گفتم دوباره باید سوالم رو تکرا ر کنم ؟ سارا تازه رسیده بود بالا و داشت نگاه این نمایشنامه میکرد مستخدم هم هی تکرار میکرد : famous . وقتی دید هیچ فایده ای نداره به سرعت از پله ها رفت پایین سار مسیر رفتن اون رو دنبال کرد و گفت : کارمون دراومد رفت صاحبش رو بیاره . دوباره گفتم : این لیوان مال کیه ؟ و بادست به سمت لیوان اشاره کردم . همون پسره گفت : مال من است. ارمش و خونسردی اون داشت منو دیونه میکرد اما نمیخواستم موقعیتم رو خراب کنم با هر جون کندی که بود جلوی خودم رو گرفتم و گفتم که مطمئن هستین ؟ نگاهی به لیوان کردو گفت : بله .سارا دیگه کم کم داشت التماس میکرد و گوشه استین منو میکشید اون منو میشناخت میدونست که این ارامش قبل از طوفان است .استین لباسم رو از توی دستش کشیدم و رو کردو به اون پسره و گفتم : شما اب سیب دوست ندارین ؟ گفت : اتفاقا خیلی هم به اب سیب علاقه دارم .اون جواب مثل پتک توی سرم خورد نمی خواستم توی روز دوم سفر اون توی یه کشور غریبه شر راه بندازم چشم به لیوان ابی که روی میز بود خورد اون برداشتم . ناخد اگاه پسرها خودشون رو عقب کشیدن . لیوان اب رو یه سره سر کشیدم و لیوان رو محکم رو میز کوبیدم . رو کردم به صحب لیوان و گفتم : پس چرا لیوانو از پنجره بیرون انداختین ؟ نگاهی به لیوان روی میز کرد و دوباره نگاهی به من کرد تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده .بنابراین گفت : شما .. در حالی که سعی داشت جلوی خندش رو بگیره ادامه داد ریخت روی شما ؟گفتم : یعنی نمی بیننی ؟ صدای خنده ای از اون طرف میز بلند شد همون که داشت رو پایی میزد دستش رو شکمش گذاشته بود بلند بلند میخندید . کم کم بقیه اعضای دور میز هم به اون پیوستن و صدای خنده توی سالن می پیچید سارا مثل طوفان از کنارم رد شد تا اومدم بفهم چی شده پسری که رو پایی میزد پاشو گرفته بود و ناله میکرد و سارا هم مثل یه شکار چی که داره به صیدش نگاه می کنه بالای سرش ایستاده بود رو کرد به پسره و گفت : حالا بخند ! اون که حسابی درد ش اومده بود رو کرد به سارا و گفت : چرا این کار رو کردی؟ ساراشما باید معذرت خواهی کنین . پسره گفت : حالا چرا منو میزنی ؟ سار صداش رو بالا برد و گفت : تا بفهمی بی انصافی چقدر درد داره . کار اون دوتا داشت بالا میگرفت .حالا این من بودم که داشتم به سارا التماس میکردم و استین بلوزش رو میکشیدم یک نفر از پشت سرمون داد زد: اینجا چه خبره ؟ خواهش میکنم اروم باشین . به سمت صدا برگشتم یه اقای میان سال با کت و شلوار مرتب ایستاده بود کنار اون هم همون مستخدم ایستاده بود داشت تند تند یه چیزایی به اون اقا میگفت .نا خوداگاه گفتم : سارا صاحبش اومد . رو کرد به پسرها و گفت : به خاطر اتفاقی که افتاده متاسفم . همین حالا این اوضاع رو اروم میکنم . کار اون مرد و نحوه برخوردش با ما که سعی داشت ما رو ازاونجا بیرون کنه باعث شد تا دوباره عصبانی بشم و شعله های خشم درونم شعله بکشه . بلند داد زدم : شما دارین چی کار میکنین اینا هستن که باید از ما معذرت بخوان . گفت : این مشکل رو بیرون حل میکنیم . نمی خواستم بدون اینکه اون پسر رو مجبور به عذر خواهی کنم میدون رو ترک کنم بنابراین روی یه صندلی نشستم و گفتم : تا این اقایون به خاطر رفتارشون از ما معذرت خواهی نکن از جام تکون نمی خورم .اون اقا گفت : خانوم اینجا یه رستوران معروف است . اجازه بدین این مشکل رو اروم حلش کنیم .همون پسره که یه لگد از سارا خورده بود گفت : حالا مگر چی شده ؟ فقط یه لیوان اب میوه بود .خوب پولش رو میدیم . همین حرف کافی بود تا منو به مرحله جنون بکشونه . وقتی به خودم اومدم قطره های اب پرتغال داشت از لباس اون پسره میچکید و یه لیوان خالی هم توی دست من بود . حرکت من همه رو شوکه کرد بود حتی خودم هم باورم می شد که همچین کاری کرده باشم .مثل مجسمه خشک شده بودم . پسره هم همینطور ایستاده بود و نگام میکرد . صاحب لیوان اب میوه به سمت پسره رفت و گفت : جونگ مین خوبی ؟ از چهره پسره که حالا معلوم بود اسمش جونگ مین است معلوم بود که اصلا حالش خوب نیست فقط نگاهی به لباسش کردو به سمت من چشم دوخت و مثل بمبی که منفجر بشه داد زد : می دونی من کی ام ؟! اصلا میدونی این لباس چقدر می ارزه دیونه؟! توی چشماش نگاه کردم و گفتم : هرکی که هستی اصلا مهم نیست .اما خیلی بی تربیتی که این جوری حرف می زنی . مگه پول این لباس چقدر است بگو تا پرداخت کنم . گفت : این لباس 2000 دلار می ارزه .باید همین حالا پولش رو بدی . احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد .2000 دلار ؟ گفتم : سارا بدبخت شدم . حال و روز سارا هم بهتر از من نبود هاج و واج نگاهم می کرد . جونگ مین میز رو دور زد و روبروی من ایستاد و دستش رو دراز کرد و گفت : 2000 دلار لطفا . صورتش از عصبانیت مثل گوجه قرمز شده بود . نیازی نبود خودم رو توی اینه ببینم می تونستم حدس بزنم چه شکلی شده بودم .کلمه 2000دلار از جلوی چشمام می گذشت . رئیس رستوران بین ما ایستاد و گفت : خواهش می کنم اقا کافیه . اما جونگ مین دست بردار نبود و همنطوری دستش رو جلوی من دراز کرده بود و با خشم نگاهم می کرد.اون پسر اولی جلو اومد یه چیز هایی گفت که از بینش فقط جونگ مین رو فهمیدم . اما جونگ مین رو کرد و به انگلیسی بهش جواب داد : بازی تازه شروع شده هیون .دوباره به من نگاه کرد و دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت : سریعتر 2000 دلار .نمی تونستم جلوش کم بیارم تازه اونا بودن که از اول شروع کرده بودن وهمون طور که نگاهش می کردم فکری به سرم زد و گفتم : باشه 2000 دلار رو از 4000 دلار کم کن .حالا شما به من 2000 دلار بدهکارین . دستم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم : 2000 دلار لطفا . خنده عصبی کرد و گفت: چی ؟ جواب دادم : 2000 دلار لطفا . هزینه اسیب روحی ام نمی گیرم پس فقط 2000 دلار باید بدین . سارا رو کرد به من و به فارسی گفت : سحر دیونه شدی چی داری میگی ؟ گفتم : این تنها راهه نجات است پس خوب گوش کن جوری نقش بازی کن که انگار این لباس گرونه ما بقی با من . سارا گفت : اما معلومه که این لباس گرون نیست . اگر بفهمن کارمون تموم است . گفتم : از کجا می خواد بفهمه . تازه مردم همیشه مردم اون چیزی رو که می بینن باور می کنن . پس نقشت رو خوب بازی کن . تا ما این مدت افرادی که اونجا بودن جواب های منو سارا رو گوش می کردند و مثل کسایی که دارن بازی تنیس رو تماشا می کنن و حرکت توپ رو که توی زمین حریف می خوابه رو دنبال می کنن سرشون رو از طرف من به طرف سارا می چر خوندن .اما از چهره هاشون معلوم بود که چیزی از این بحث نمی فهمن . دوباره نگاهی به جونگ مین کردم و دستم رو جلوش گرفتم و گفتم : 2000 دلار لطفا .عجله دارم . کارت قبول نمی کنم ونقد لطفا . نیش خندی زد و نگاهم کرد و گفت : فکر کردی من احمقم . منم از فرصت استفاده کردم و گفتم : نه اقای باهوش . پارچه این لباس دست بافه . کار های رو لباس هم با دست انجام شده و تازه تنها نمونه کار مدل تابستونه کارن است و جهت اطلاع شما 4000 دلار می ارزه . نگاهم کرد مثل اینکه داشت سبک سنگین می کرد که دارم راست میگم یا نه . که سارا پرید وسط و با حالتی نگران گفت : حالا چی کار کنیم این تنها نمونه بود . اونقدر قشنگ این کار رو انجام داد که خودم هم داشت باورم میشد که این لباس گرون است . همنون صاحب لیوان که حالا معلوم شده بود اسمش هیون است اومد جلو و گفت : واقعا جای تاسف داره که این لباس خراب شد خوب جونگ مین داشت با من شوخی میکرد که لیوان از دستش افتاد بیرون .من از پنجره نگاه کردم ولی کسی رو پایین ندیدم بنابراین فکر کردم اتفاقی نیفتاده . لطفا به خاطر اتفاقی که افتاده ما رو ببخشین . واقعا متاسفم . موقعیت رو عالی دیدم تا از فرصت استفاده کنم و داستان رو همین جا فیصله بدم . گفتم : اگر از اول هم همین حرف رو زده بودین کار به اینجا نمی رسید . جونگ گفت : پس پول لباس چی؟ گفتم : نه اشتباه نکنین شما هنوز هم باید 2000 دلار به من بدین . جونگ گفت : هرگز .و روش رو به سمت پنجر برگردوند . نگاهی به مدیر رستوران کردم و خیلی جدی گفتم : لطفا با اداره پلیس تماس بگیرین این مسئله باید توی اداره پلیس حل بشه . مدیر رستوران که حالا رفتارش و لحن حرف زدنش مودبانه شده بود گفت : لطفا اروم باشن خانوم اصلا نیازی به پلیس نیست من خودم مشکل رو حل میکنم . چشمم به سارا افتاد که داشت ریزریز می خندید .چشم غره ای بهش رفتم .بلافاصله حالت نگران رو به خودش گرفت . از این تغیی حالت سریعش خندم گرفت . دوباره صدای رئیس رستوران اومد : خانم باشما هستم .گفتم این موضوع به شما ربطی نداره پس لطفا خودتون رو قاطی نکنین و فقط بااداره پلیس تماس بگیرین . دوباره مدیر رستوران گفت : خانوم خواهش میکنم . هیون هم جلو اومدو گفت که ما واقعا متاسفیم اگر مشکل هزینه لباس است اون رو پرداخت میکنم . لحن اروم اون و طرز برخوردش جایی برای ادامه نمی ذاشت و البته خودم هم نمی خواستم بیشتر از این ادامه بدم پس رو به هیون کردم و گفتم : نه من به این پول نیازی ندارم .اصلا از اون لباس هم خسته شده بودم میخواستم ازش خلاص شم حالا یه دلیل دارم . اگر واقعا متاسف هستین همین کافیه . گفت : من واقعا متاسفم . گفتم : پس دیگه نیازی به ادامه نداریم من معذرت شما رو قبول میکنم . نگاهی به سارا کردم و بهش اشاره کردم که راه بیفته و جونگ مین رو که مثل اسفند روی اتیش بالا پایین میپرید را پشت سر گذاشتم و به سرعت از رستوران خارج شدم . هنوز چند قدم نرفته بودیم که صدایی از پشت سرم منو متوقف کرد . مدیر رستوران بود که داشت ما رو صدا میزد .حسابی کب کردم با خودم گفتم : کارم تمومه قضیه لو رفته . همون جا ایستادم تا بهمون برسه رو کرد به من و گفت : خانوم به خاطر اتفاقی که افتاده متاسفم . گفتم : شما مقصر نبودین . گفت که اما این اتفاق اینجا افتاده . اجازه می خوام جبران کنم . اجازه بدین شما رو به هتل برسونم . گفتم : نیازی نیست ماشین هست .من فقط می خواستم توی خیابون قدم بزنم . گفت : پس تا وقتی که اینجا هستین خوشحال میشم مهمون ویژه رستوران ما باشین .لبخندی زدم و گفتم : اگر وقتی بود. و اون رو ترک کردم . از پیچ اول که رد شدیم ایستادم تا نفسی تازه کنم .سارا اشت از خنده روده بر میشد تا همین جا هم جلوی خودش رو گرفته بود کلی هنر کرده بود . نگاش کردم داشت اشکاشو پاک می کرد .و ادای رئیس رستوران رو در می اورد : لطفا باز هم تشریف بیارین . و دوباره زد زیر خنده از صدای خنده اون منم به خنده افتادم چند دقیقه بعد هر کسی که از کنار ما رد میشد فکر میکرد ما دیونه ایم . سارا گفت : خدایش جای دانشکده پرستاری باید هنر میخوندی . گفتم : حالا جای این حرفها بیا یه مغازه پیدا کنیم تا من یه فکری به حال این سر و ریختم بکنم . گفت : نه چه عیبی داره این تنها مدل تابستونه است مدل لیوان وارو شده اب سیب . تموم اون مدت به این فکر میکردم که چهر یکی از پسره خیلی اشنا بود .به سارا هم اینو گفتم اون فقط شونه هاشو بالا انداخت و دست منو کشید و توی اولین مغازه کشید . دوتا بلوز برداشتم و ورفتم تا لباس هامو توی اتاق پرو عوض کنم . سارا پشت در ایستاده بود . گفت که حالا که فکر میکنم چهرش اشنا بود گفتم : تو هم فهمیدی ؟ گفت : اره .یادم اومد کجا دیدمش .. سرم رو از لای در بیرون کردم و گفتم : کجا ؟ منو هل داد تو و در رو بست .و ادامه دا د : میدونی کیه ؟ اخرین جنگجوی شائولین . و صدای خندش بلند شد . برای اینکه تلافی کنم گفتم : پیش رفت کردی قبلا سلی میزدی حال دیگه لگد می پرونی ؟ .گفت : باشه باشه بشکنه این پا که نمک نداره .مثلا از تو دفاع کردم . صدای اداهای رو که در می اورد میشنیدم .در باز کردم و از اتاقک اومدم بیرون . سارا نگام کردو گفت : به به جناب نمکدون شکن .بالاخره تموم شد . خندیدم و گفتم : بعله .تموم شد بریم حساب کنم . گفت : کدوم رو اون یکی که به نفع من است یا پول لباس ها رو . گفتم : پول لباس هارو . و به سمت صندوق رفتم . برگشتم ببینم سارا هم اومد یا نه .سارا تو چند قدمی من ایستاده بود رنگش پریده بود و داشت با چشم و ابرو بهم علامت میداد.بهش گفتم چی میگی ؟ این اداها چیه ؟ صندوق دار گفت : 20 دلار . به طرفش برگشتم و گفتم : چقدر ؟ صدایی از پشت سرم گفت : 2000دلار .به سمت صدا برگشتم .حالا دلیل ادا های سارا رو میفهمیدم . جونگ مین پشت سرم ایستاده بودو نیشش تا بنا گوش باز بود . خشکم زد . دوباره گفت : 2000دلار .نه صبر کن 1980 دلار باید بدین . و دستش رو جلوی من دراز کردو گفت : نقد لطفا .کارت هم قبول نمی کنم . مگه اینکه بخواین ماجرا توی اداره پلیس حل بشه نمی دونستم چی باید بگم .کنار اون دوتا پسر دیگه هم ایستاده بودن یکی از اونا همونی بود که سارا بهش اخرین جنگجوی شائولین گفته بود . رو به صندوق دار کردم تا 20 دلار رو حساب کنم .اما صندوق دار داشت تند تند حرف میزد و اخر سر هم گفت: ss501 و شروع کرد به پریدن و جیغ زدن . نگاهی بهش کردم و 20 دلار رو روی میز گذاشتم و دست سارا رو کشیدم و از مغاره اومدم بیرون . ببیرون مغازه یه ماشین شاستی بلند ایستاده بود . توی ماشین دوتا دیگه از اون پسر ها بودن . یکیک از اوناها تا نصفه از پنجره ماشین اومده بود بیرون و داشت به ما نگاه می کرد و اون یکی .صاحب لیوان اب میوه چشماشو بسته بودو به صندلی تکیه داده بود به نظر خواب میومد . صدای جونگ مین از پشت سرم اومد ک خانوما کجا؟ نمی خواین بدهی تون رو پرداخت کنین؟ دیدین که ما چقدر معروفیم .حتی این خانوم مغازه دار هم ما رو میشناخت . پس اگر بخواهیم این قضیه رو به اداره پلیس بکشونیم به ضرر شما تموم میشه . توی گوش سارا گفتم : هر وقت بهت گفتم بدو باشه .دستش رو گرفتم .دستاش خیس عرق بود.گفتم : نترس .نگاهی به جونگ مین کردم و گفتم : باشه .و دست کردم توی کیفم و بلند داد زدم : ss501 اینجان انها اینجان .و شروع کردم به بالا و پایین پریدن .جونگ مین هاج و واج بهم نگاه می کرد مونده بود اینجا چه خبره . مردمی که اطراف ما بودن تازه پی به ماهیت این گروه سه نفره برده بودن به سمت ما هجوم اوردن .دست سارا رو کشیدم و گفتم : بدو . و شروع کردم به دویدن. و سارا رو هم پشت سر خودم میکشیدم . صدای جونگ مین از پشت سرم میشنیدم که داد می زد : وایسا .همون جا وایسا . برگشتم به پشت سرم نگاه کردم اونا رو دیدم که سعی داشتن از دست جمعیت خلاص بشن و سوار ماشین بشن. وقتی ایستادم نمی تونستم نفس بکشم . قفسه سینه ام درد می کرد . تمام بدنم خیس عرق شدم . نگاهی به سارا کردم داشت نفس نفس میزد . نگاهی به اطراف کردو گفت : گفت نمی تونم نفس بکشم .نگاهی به اطراف کردو گفت : کجاییم ؟ گفتم : مگه تو نفهمیدی از کجا ها اومدیم ؟ گفت : من که پشت سر تو می اومدم فکر کردم تو میدونی از کجا ها اومدیم . حالا ترس هم به بقیه اضافه شده بود . نمی دونستم کجاییم . گم شده بودیم . فکر اینکه توی یه کشور غریبه گم بشیم داشت منو دیونه می کرد . توی خیابونها به امید یه مغازه اشنا میگشتیم ولی فایده ای نداشت هر چی بیشتر می گشتیم کمتر پیدا می کردیم . دیگه هوا هم داشت تاریک میشد. ادرسی از هتل نداشتیم و و تنها چیزی که میدونستیم اسم هتل بود . dragonهتل .که یه اژدهای طلایی شرقی روی سقف ش بود . اما اینم برای پیدا کردن هتل کافی نبود . نگاهی به خیابون کردم که پر از دوچرخه و سه چرخه هایی بود که مردم رو جابه جا میکردن. این تنها راه بود .جلوی یکی از سه چرخه ها رو گرفتم و گفتم : dragon هتل .راننده اون ایستاد و با لهجه ای که چیزی نمی فهمیدم شروع کرد به حرف زدن و اخر سرهم با دست اش عدد 4 رو نشون داد و به لهجه مسخره ای گفت : دلار . نمی خواستم مخالفت کنم در واقع حال مخالفت رو هم نداشتم . سری به نشانه توافق تکون دادم و سوار شدیم . تمام طول مسیر نگران این بودم که نکنه یه وقت ادم ناتویی باشه اما وقتی جلوی در هتل ایستاد و منظره اشنای در ورودی هتل رو دیدم خیالم راحت شد. وقتی وارد هتل شدیم اقای رضایی توی لابی ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد به نظر خیلی نگران میومد . تا چشمش به ما افتاد گوشی رو قطع کرد به طرف ما حمله ور شد . طوفان نصیحت بود که به سرو صورت ما میخورد و جوابی هم نداشتیم که در قبال اون پس بدیم . فقط سرمون رو پایین انداخته بودیم و گوش میدادیم . بالاخره اقای رضایی تصمیم گرفت از منبر نصیحت پایین بیاد . . در ادامه گفت : مگه ادرس هتل رو نداشتین که این قدر دیر کردین ؟ گفتم : نه . گفت: پس کارتی که بهتون دادم چی شد ؟ تاز
مهم نیست کی مقصر است
باور کن مهم این است که یادمان باشد عمرمان کوتاه است
در پایان زندگی خواهیم گفت: کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم
تا خوب بهم نگاه کنیم و همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم
پس نازنین بیا آشتی کنیم با مهر
فرستنده : bi nam
100
بیا با پاک ترین سلام عشق آشتی کنیم *بیا با بنفشه های لب جوب آشتی کنیم * بیا ازحسرت و غم دیگه باهم حرف نزنیم * بیا برخنده ی این صبح بهار خنده کنیم
فرستنده
: delshekasteh
97
من رو ببخش نه به خاطر اینکه من لایق بخشش هستم بلکه تو لایق ارامش هستی من ارامش تو رو حتی به ارامش خودم نیز ترجیح میدم
فرستنده
: delshekasteh
41
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
فرستنده
: delshekasteh
55
همیشه رفتن بهترین نیست
گاهی میان رفتن وماندن هیچ فرقی نیست
چه قهر باشیم چه آشتی
اصل درست این است که عزیزان ما در خانه ی دل ما جای دارند
فرستنده
: delshekasteh
85
بوسه ام را می گذارم پشت در
قهرکردی , قهرکردم , سر به سر
تو بیا , در را تماما باز کن
هر چه میخواهی برایم ناز کن
من غرورم را شکستم , داشتی ؟
آمدم , حالا تو با من آشتی ؟
فرستنده : delshekasteh
76
به چشم من نگاه کن. ببین چگونه اشک غم، روان شده از دیده ام. برای من ز عشق بگو
...
تو ای کسیکه دوستت دارم
تو ای کسیکه قلب من بخاطر تو می تپد
برای من بمان
برای من سرود آشتی بخوان
فرستنده : ژیوار
64
آشنای شهر بارون بیا من شدم پشیمون / فکر این شکسته دل باش پشت ابرا نشو پنهون
فرستنده
: Arash1992
58
نذاري فاصله ها ، تو هجوم سايه ها ، ميون غريبه ها ، نذاري تو جاده ها تو رو از من بگيرن ، تو خودت خوب مي دوني ، توي راه زندگيم ، دلخوشم به بودنت
فرستنده : میلاد فتحی
33
قلبم گرفت ای نازنینم نفسم دیگه نفس نیست آه این زمین و سرزمین واسم بجز قفس نیست تا کی بگم آه ای خدا مگه دلم درد آشنا نیست هر چی کشیده بس نیست رنجی کشیده بس نیست تو ای عزیزترین کسم پشت و پناه من باش یک تکیه گاه مهربون رفقیق راه من باش اگر نمک بر زخم من باشی زخمم سر باز کند و دردم مرا از پای دراید
فرستنده
: RT
82
زندگی یعنی بخند هرچند غمگینی.ببخش هرچند مسکینی.فراموش کن هرچند دلگیری
...
فرستنده
: moji tanha
143
بوسه پلی است بین قهر و آشتی ، بیا هی قهر کنیم هی آشتی
!
فرستنده : شروین
74
شاه قلبم بی تو کیشه، زندگی بی تو نمیشه، به خدا قسم عزیزم، تو رو دوست دارم همیشه
فرستنده
: kichili
45
ای که از کوچه تنهای ما می گذری گوش کن ناله من از سر دیوار کذشت
فرستنده : امیر
50
سلام عزیزم اخه من چه قدر برات اسمس آشتی برات بفرستم که باهام آشتی کنی
. بیخیال شو
فرستنده : momtaz
غضنفر میره جوراب فروشی و میگه : آقا من جوراب می خوام . فروشنده میگه : مردونه . غضنفر هم دستش را دراز میکنه و دست میده و میگه : مردونه
غضنفر زنشو میبره سونوگرافی بهش میگن پسر داری میگه تو رو خدا بگین اسمش چیه
یه روز یه ماشینی با پلاک تهران ص از چراغ قرمز رد میشه پلیس ترک میره پشت سرش میگه ماشین تهران صلی الله علیه و سلم بزن کنار
یه غضنفر میره ماشینشو بیمه بدنه کنه، آخر سر که کارش تموم میشه بیمه ای بهش میگه ایشالا هیچوقت از بیمه تون استفاده نکنین. غضنفر هم برمیگرده میگه ایشالا شما هم از این پول خیر نبینین !
از غضنفر پرسیدن نظرت راجع به گل چیه؟ میگه: گل خیلی زیباست, خیلی خوش عطره, اصلآ حدیث داریم: گل هوالله احد
غضنفر ميره ثبت احوال ميگه يه شناسنامه واسه بچه ام ميخوام ! ميگن اسمش چيه ؟ ميگه "شورلت" ميگن اينكه اسم ماشينه يه اسم بزار كه به نام پدر و مادر بياد . ميگه خب به اسم ما مياد ديگه من "بيوك" آقا هستم . همسرم هم "خاور" خانوم !!!
غضنفر زنگ میزنه ۱۱۰ میگه: گاز، کلاچ، ترمز، فرمون، ترمزدستی و دنده ماشین منو دزدیدند، پلیسه میگه: ببخشید، شما ترک هستید؟ یارو میگه: آره، چطور مگه؟ پلیسه میگه: هیچی، پاشو برو جلو بشین
غضنفر ماشين تخليه چاه ميخره .. روي تانکرش مينويسه: رزق ما در باسن شماست.
یه روز یه غضنفر میره در مغازه خیاطی. پارچه شو میده میگه برام یه شلوار بدوز. فردا نیام بگی وقت نداشتم سوزنم شکسته بود ننه م مرده بود. اصلا نمیخوام پدر سگ پارچه منو بده میخوام برم
غضنفر میره امامزاده میبینه یه دختری میگه خدایا یه شوهر خوب به من بده . غضنفر خودشو میندازه تو بغل دختره میگه خدایا هل نده .
یکی میگه: من" حافظ کل قرآنم", ترک میگه: از این قران کوچیکا یا بزرگا ؟
صرف فعل به غضنفر میگن کردم -کردی-کرد چه صیغه ایه؟میگه اون که دیگه صیغه نیست خرابه
یه روز یه غضنفر میره ساندویچی میگه آقا یه ساندویچ کالباس بده ولی برام خیارشور نذار.از قضا یارو ساندویچی هم ترک بوده میگه:ببخشید خیارشور ندارم میخوای گوجه نذارم؟
غضنفر ميره کنار دريا پری دريای ميبينه ،ميگه من عاشقتم ،با من ازدواج ميکنی،پری دريای ميگه من آدم نيستم،غضنفر ميگه تو فکر ميکنی من آدمم،
توی سینمای اردبیل فیلم شام آخر میره رو اکران غضنفرا همه با قابلمه میرن سینما
یا ابالفضل چیست؟ نوعی کلام محلی غضنفرا, که هنگام رانندگی سر پیچهای خطرناک و جاده های لغزنده به جای ترمز استفاده میشود.
يه روز يه غضنفر که پاش چلاق بوده ميره مشهد که از امام رضا شفا بگيره ،داشته با خودش نجوا ميکرده که ؛ای امام رضا شفام بده ،ديگه نميتونم از خجالت زن و بچه م سرمو بالا کنم،کارمو دارم از دست ميدم و.يکباره يه زنی مياد پيشش مي ایسته شروع ميکنه اونم به نجواکردن که ؛ای امام رضا بچه م نميشه ،شوهرم ميخواد طلاقم بده ،شفام بده،مادر شوهرم. که يه دفعه غضنفر عصبانی ميشه ميگه آبجی حواس امام رضا رو پرت نکن اينجا ارتپديه زنان زايمان اون طرفه !!!
مسافري كه تازه به اردبیل وارد شده بوده از آقا غضنفر مي پرسه ما اينجاغريبيم. كجا آمپول مي زنن؟ غضنفر باسنش رو نشون مي ده مي گه اينجا
يه غضنفر زنگ ميزنه پيتزا فروشي ميگه يه پيتزا مي خواستم. فروشنده ميگه . به نام .... ؟ غضنفر ميگه . آخ آخ . ببخشيد .به نام خدا , يه پيتزا ميخواستم
غضنفر کولرش خراب میشه، به بچههاش می گه: مگه نگفتم 4 نفری جلو کولر نشینید
خبرنگار:برای محرم امسال چه برنامه هایی دارید؟_غضنفر:ما امسال 10تا علم اضافه کردیم /15تا پرچم/150تا زنجیر/12تا قمه و40تا زنجیرزن جدید در مجموع انشاءالله دیگه مادر یزید سرویس است!
غضنفر سرش رو می کنه داخل حجرالاسود بوس کنه ، سرش گیر می کنه
میگه گلط کردم دیگه گناه نمی کنم ، خدایا منو نخور!!!
ایران ناز |
شنبه |
۱شنبه |
۲شنبه |
۳شنبه |
۴شنبه |
۵شنبه |
جمعه |
7-6 |
روز خوب میگذرد |
کمی صبر کن |
روز بدی داری |
یک خیال |
خواب تو را می بیند |
نامه دریافت میکنی |
کمی صبر کن |
8-7 |
مواظب کارهایت باش |
امروز خوشحالی |
همان می آید |
مواظب دوستانت باش |
درموردت کنجکاوی میکند |
دیدارغیر منتظره |
فامیل میشوید |
9-8 |
مطمئن باش دوستت دارد |
دیدار |
زدست۱ نفر ناراحت می شوی |
دررویایی هستی ولی نمیدانی |
مغرورنباش |
جوابش رابده |
زیبایی امامغرور |
10-9 |
خوشحالی |
می خواهد تو را ببیند |
به تو فکرمیکند |
خوابهایت به حقیقت می پیوندد |
اتفاقی برایت می افتد |
صحبت مهمی میشود |
به مسافرت میروی |
11-10 |
نامه دریافت میکنی |
باتوصحبت میکند |
دیداربا کسی که دوستش داری |
با او رابطه برقرار میکنی |
هرگز فراموشت نمیکند |
دوست دارد تو را ببیند |
با او رابطه برقرار میکنی |
12-11 |
دعوا میکنی |
دوستت دارد |
به تو می اندیشد |
از خوابی وحشت داری |
به تو فکر میکند |
دیدار |
اولین عشقش هستی |
13-12 |
دیدار |
مواظب خودت باش |
به آرزویت میرسی |
غمگینی |
هوشیار باش |
خبر خوش |
صحبت درباره توست |
14-13 |
دیدار با کسی |
به گذشته فکر کن |
به آرزوهایت میرسی |
بیش از حد کنجکاوی |
به تو احترام میگذارد |
دلت پیش اوست |
به میهمانی میروی |
15-14 |
یک اتفاق بد |
زیبا به نظر می رسد |
طرفداری از تو |
فامیل میشوید |
به حرف مردم اعتماد دارد |
دوستت دارد |
عاشق او میشوی |
16-15 |
مهربانی می بینی |
عجله در دوستی داری |
یک سختی در راه داری |
به زیبائیت نناز |
از تو خوشش می آید |
اذیتش نکن |
او را میبینی |
17-16 |
یک روزخوب و عالی |
در کارهایت کمی ناراحتی |
دوستت دارد |
به فکر آرزوهای گذشته ات باش |
درست فکر کن |
بعدازظهر خوشی داری |
مطمئن باش اولین عشقشی |
18-17 |
به تو قکر میکند |
در کارهایت به تو کمک می کند |
صحبت در مورد توست |
دیدار با کسی که دوستش داری |
یک خبر جدید |
مواظب اوقات باش |
خیانت کار نباش |
19-18 |
برای او ارزشمندی |
صبور باش |
ازدواج |
نامه ای دریافت میکنی |
دوست عزیزت می آید |
تو را دوست دارد و نمیدانی |
ازدواج |
20-19 |
کمکش کن |
منتظر باش |
تهدید |
منتظری |
در تکاپویی |
هیچ اتفاقی نمی افتد |
درد دل می کنی مراقب باش |
21-20 |
دیدار غیر منتظره |
خیانت می کنی |
کسی که سالها اورا ندیده ای |
به فکر فردا باش |
بعدازظهر خوشی داری |
به کارهایش فکر کن |
در رنج و سختی قرار می گیرد |
22-21 |
درباره تو صحبت میکند |
صحبت در مورد توست |
یک شب ترسناک |
مضطربی |
صحبت درباره توست |
خیانت کار نباش |
کمی درباره خودت فکر کن |
23-22 |
درباره تو صحبت کرده |
به رفتارت اهمیت می دهد |
یک اتفاق خوب |
کسی راجع به تو حرف می زند |
منتظر کسی هستی |
دیدار |
به حرف مردم اهمیت نده |
24-23 |
در خواب تو را می بیند |
خواب خوشی می بینی |
خوابهای خوش |
به فکرت می رسد |
ازدواج |
خوش بختی |
مواظب خودت باش |